تجربه
مردان بدون زنان
دربارهی فوتبال و روایتهای ما از خود
معین فرخی
۲۰ آذر ۱۴۰۱
خاطرات هیچوقت در ذهن من درست طبقهبندی نمیشوند. هر چه از کودکیام یادم میآید انگار خاطرهای است که نه یک بار، بلکه بارها و بارها اتفاق افتاده است. یکیاش این: پسربچهی کوتاهقدیام، در هال خانهی قدیمیمان در قزوین، هال میز ناهارخوری دارد، تلویزیون، چند صندلی، ستون، با توپ اسفنجی با دیوار پاسکاری میکنم، صندلیها و ستونها را دریبل میزنم (گاهی وقتها با برادرهایم یا بابا بازی میکردیم؛ برادرهایم سخت دریبل میخوردند، ولی بابا مهربانانه میگذاشت هر کاری دلم میخواهد بکنم) و توپ را محکم میکوبم به دیوارِ روبهرو که قرار است دروازه باشد. خودم را گزارش میکنم. من مهدی مهدویکیا هستم، در بازی برابر چین، برابر آمریکا، فرار میکنم، شوت میکنم، ورزشگاه منفجر میشود. گزارشگر که خودم باشم فریاد میزنم گل برای ایران، گل برای ایران. دور اتاق میچرخم.
بعدها خانهمان را عوض کردیم. اواخر دههی ۷۰ شمسی، پدر و مادر معلم من مثل خیلی از طبقهمتوسطیهای دیگر امنیت مالی پیدا کردند و جاهطلبیشان هم بیشتر شد. هال فراخِ خانهی قدیمی در محلهای سنتی را از دست دادم، به جایش واردِ آپارتمانی شدم که معماریاش مدرنتر بود. خانه کوچک شده بود، محله عوض شده بود، بابا حوصلهی سابق را نداشت و برادرهایم برای دانشگاه از قزوین رفته بود و فوتبالِ واقعی من محدود شده بود به مدرسه. به جایش سِگا خریدیم و بعدترش که کامپیوتر هم واردِ خانهمان شد، من رسماً دوتا شدم. قبلش که واقعاً خودم شوت میکردم، یکی بود که خودش گل میزد و یکی که خودش را گزارش میکرد. حالا دیگر این دو نفر جدا شده بودند. یکیشان نشسته بود پشت صندلی و خیره بود به مونیتور (همانطور که حالا نشستهام پشتِ صندلی و خیرهام به مونیتور) و یکی که توی صفحه بازی میکرد. آدمکی، که در فیفا ساخته بودم و اسمِ خودم را رویش گذاشته بودم، نسخهی بدیلِ من بود. معینِ توی فیفا نسخهی کامل من بود. برخلاف من اصلاً لاغرمردنی نبود، خوشبنیه بود. ماچو بود. قلدرمآبی رویش جواب نمیداد. برخلاف من که نمیتوانستم همپای هممدرسهایهایم از پشت محوطه محکم شوت کنم به طاق دروازه، معینِ توی فیفا از هر جا دلش میخواست شوت میزد، موقع دریبلزدن تعادلش به هم نمیخورد، و توپ را که میانداخت جلو، از رقیبش جا نمیماند. بدیلِ من سریع و قوی بود. توی تیمملی بازی میکرد، جای مهدویکیا، و من گزارشش میکردم. بدنِ بدیل من، توپ را میگرفت و فداکارانه پاس میداد همتیمیاش گل بزند. معینِ بدیل این بار خودش دست به کار میشد و چه گلی! چه گلی! خود من ساعتها مینشستم پشت مونیتور و روایتی از خودم میساختم. بازیکن تیمملی بودم، هر روز یک قهرمان یک تورنمنت میشدم. چهرهی دیجیتالی من خوشحال و خندان جام را بالا میگرفت، پرچم ایران را میچرخاند.
این یکی را دقیق یادم است. چون فوتبالِ واقعی، مسابقهی واقعی، روی زمان نقطه میگذارد. نقطهی رجوعی میشود که با آن خودت را در آن لحظه تعریف کنی. جام جهانی ۹۸. ایران با آمریکا بازی داشت. منِ ۹ ساله چندان در جریان مناسبات سیاسی ایران و آمریکا نبودم و فقط چیزهایی را بلد بودم که اخبار تلویزیون—قبل از اخبار ورزشی—به خوردم داده بودم. فکر میکردم این بازی ورای یک بازی معمولی است. ملت ایران با ملت آمریکا بازی میکند. با دشمن بازی میکنیم و نمودش در زمین است. خوب یادم هست که علی دایی پاس توی عمق داد به مهدویکیا، مهدویکیا فرار کرد، با دروازهبانِ آمریکا تکبهتک شد و شوت زد. لحظهی گلشدن را ندیدم. از گزارشش هم عاجز بودم. داشتم دور خانه میدویدم و جیغ میکشیدم. خالهام از تهران زنگ زد به من تبریک بگوید که بازیکن محبوبم گل زده. تصاویر محوی یادم مانده از خیابانهای شلوغ، بوقهای ممتد ماشینها. ما پرچم نداشتیم و من در هپروت نگاه میکردم به دختران و پسرانی که از پنجرهی ماشین بیرون آمده بودند و معلوم نبود از کجا پرچم ایران پیدا کردهاند که تکانش بدهند. توی ذهنم داشتم سعی میکردم همان چند ثانیه را گزارش کنم؛ نمیتوانستم، واقعیتر از آن بود که راحت دوتا شوم.
حالا که فکرش را میکنم، حالا که سالهاست بخشی از زندگیام این است که بنشینم پشتِ مونیتور و نسخهی بدلی خودم را سر هم کنم—البته سعی میکنم با روشهای هوشمندانهتری تعریف کنم و ردِ خودم را در داستانهایم پاک کنم—میبینم زندگی من همیشه با واسطه بوده، همیشه ذهنی بوده که خودش را تعریف میکرده، و بدنی بوده که زندگی میکرده. فوتبال برای من همیشه جایی بوده که خودم را با آن و درون آن تعریف کنم. با آن نسخهی بدیلی از خودم میساختم و دوتا میشدم، و درون آن از خودم فاصله میگرفتم و به روایتی جمعی وصل میشدم. روایتِ فوتبالی من با جامهای جهانی، بازیهای تیمملی، کامل میشد. از جام ۲۰۰۲ چیزهایی یادم هست، ولی هیچکدام به پررنگی لحظهی گل مهدویکیا در سال ۹۸ به آمریکا در ذهنم پررنگ نیستند. این گلها، این بردها و غمهای عمیق، سروتهِ روایت من را به هم و به جمع میدوزند. آن لحظهها بُعد میگیرند، فضا پیدا میکنند، آدمهای آن موقع را به ذهنم میآورند. دیگر تنها در اتاقی با تعریف خودم از خودم گیر نیفتادهام، وصل شدهام به آگاهی هزاران و میلیونها آدم مشابه. اتفاقی که اگر در یک بازی حساس به ورزشگاه پر رفته باشید، ناخودآگاه برایتان میافتد.
اولین باری که رفتم ورزشگاه آزادی فکر میکنم بازیای بود که اگر پرسپولیس میبرد، قهرمان لیگ میشد. لحظهای که پا گذاشتم به ورزشگاه یک لحظه حس کردم ذهنم خالی شده؛ مبهوت بودم: دورتادورم را سرخیِ آفتاب بعدازظهر گرفته بود، صدای تماشاگرها انگار روی خودش میافتاد. در تمام طولِ آن بازی هاجوواج بودم ــ ذهنم از بدنم جا مانده بود. در یک بازی دیگر پرسپولیس دوستم فیلمی گرفت که امیدوارم در پیشرفت نسلبهنسل موبایلها گموگور شده باشد؛ بازی پرسپولیس-سپاهان در نیمهنهایی جام حذفی است. بازی کشیده شده به پنالتی. چند نفر جلویی توی حال خودشان بودند، اما در ورزشگاه نمیتوانی بهانه بگیری و بگویی هر کاری میکنی لااقل اینقدر به پای من پشتی نده یا اگر هم اصرار داری پشتی بدهی فقط پشتی بده، دیگر روی من ولو نشو. ممکن است یکی بزند زیر گوشت، چهارتا درشت بارت کند که فکر کنی باید حتماً جوابش را بدهی، ولی درشتتر از حرفهای او به عمرت نشنیده باشی. در آن فیلم، همهمان ایستادهایم. پنالتی آخر است که اگر گل میشد پرسپولیس میبرد. فیلم از حرکت بازیکن پرسپولیس به سمت توپ شروع میشود و بعد که پنالتی گل شد، دوربین میآید روی تماشاگرها، بهخصوص من. یکی دو بار بیشتر آن فیلم را ندیدم ــ نتوانستم ببینم. پرسپولیس که گل زد، پریدم هوا، جیغ کشیدم، صدایی نامفهوم از خودم درآوردم، اَاَاَاَی ممتدی که قبل از آن فقط از خرهای کارتونهای بچگی شنیده بودم. واکنشم احمقانه، اما ناخودآگاه است. این خجالتآورترین تصویری است که از من موجود است، (از بقیهی کارهای خجالتآورم فیلمی موجود نیست)؛ با دهانی باز، لپهایی با چروکِ پرانتزی، برگشتهام طرف دوستم که بپریم بغل هم و دیدهام او دارد فیلم میگیرد ولی من باز دارم وسطِ جمعیت داد میکشم، دادی پوچ، پوک ولی واقعی.
چهار سال پیش بازی ایران-پرتغال را در ورزشگاه دیدم، البته نه خودش را، تصویرش را. پس از سالها تلاش نافرجام برای رفع منع حضور دختران در ورزشگاه، بالأخره حکومت تصمیم گرفته بود کمکم حضور دختران را در ورزشگاه عادی کند. چند ساعت مانده به بازی اعلام کردند برنامه لغو شده، بعد اعلام کردند نه، همچنان برقرار است. برای اولین بار با دوستانِ دخترم به ورزشگاه آزادی رفتیم. ورزشگاه صدهزار نفره کیپ تا کیپ پر نبود، جابهجا آدمها گروه گروه نشسته بودند و چشم دوخته بودند به پردهی روبهرو، به وسعت یک جایگاه، که بازی را پخش میکرد. حالا که به آن شب فکر میکنم به نظرم هیچ چیزش با تصور ذهنی من از ورزشگاه نمیخواند: زمین بازی تاریک تاریک بود. دروازه صرفاً تاریکیای بود پررنگتر از تاریکی زمین. به جایش تصاویر بازیکنان تیمملی را که در روسیه بازی میکردند روی پرده میدیدیم، زیادی روشن، پِرپِری، سیگنالها مدام قطع میشدند. انگار در یک فیلم علمی-تخیلی بودیم. تصویری که من از ورزشگاه داشتم، ورزشگاهی بود پر از جمعیت در روزی گرم که به زمین بازی نگاه میکردند. بازیکنانی که سر هر توپ میجنگیدند، تماشاگرانی که کُری میخواندند (و برای شعارهای تبعیضآمیز تره هم خرد نمیکردند)، شعارهای یکصدایی که برایم عجیب بود کسی ککش نمیگزد بچهها هم میشنوند، نمایش اتحاد، شور و غرور. البته –از همه مهمتر—آن جمعیت انبوه، همه مرد بودند.
فیلمهای علمی-تخیلی، حتی اگر در آینده هم بگذرند، همیشه دربارهی لحظهی حالاند. مؤلفهای در لحظهی حال را آنقدر معوج و اغراقآمیز میکنند تا ببینی چطور همین لحظهی حال، میتواند آیندهای بدیل بسازد که اکنون نمیتوانی تصورش کنی. احتمالاً مارگارت اتوود هم با من موافق است که نظامهای خودکامه خودشان موادِ کافی برای فیلمهای علمی-تخیلی میسازند؛ آنها خودبهخود همهچیز را به حد نهایت میبرند، به جایی فراتر از تخیل آدمهای عادی. نظامهای خودکامه تخیل آیندهی بدیل را سخت میکنند و تصویری غیرعادی و معوج و محدود را بدیلِ زندگی عادی میکنند. چون خودِ زندگی عادی هم، با ظرفیت عشقورزیدن و همدلی، برایشان خطرناک است. شاید همان تصویر آخرالزمانی از ورزشگاه بود که برای اولین بار من را با واقعیت روبهرو کرد: این تصویر شفاف نیست. نویز دارد. نه این تصویر، که هر آنچه من را با فوتبال، بهخصوص فوتبال ملی، پیوند زده. ناگهان میبینی همهی آنچه از خودت میشناختی حفرهی بزرگی دارد: هیچ زنی در آنها نیست. فوتبال مردان از یک سو گره خورده به عشقِ آدمها به فوتبال و هیجان خودِ بازی، و از سوی دیگر این عشق با نمادهای جنگ بیان میشود: برد برابر باخت، رجزخوانی، تحقیر حریف، بالا گرفتن بیرق، غرور و غیرت، مخفیکردن ضعفها، عدم همدلی[۱]—همهچیز آماده است برای آنچه امروزه «ورزششویی» نامیده میشود: نمایشی پرزرقوبرق و پرسروصدا، با رمز اتحاد، آمادهی مصادرهی آنچه شاید عشقِ واقعی آدمها به هم و زندگی باشد، همدلیِ جمعی برآمده از زخمهای مشترک.
آنچه از تلویزیون یا ورزشگاه صدهزارمرده میدیدیم، ظهور همین نشانههای داخلِ زمین بود؛ بیرون زمین—بیرون صفحهی تلویزیون، بیرون ورزشگاه، در اتاق کناری که مامان از آنجا صدا میزد «صداش رو کم کن»—هر چه بود حاشیه بود. عجیب و شرمآور است که تا قبل از آن متوجهاش نشده بودم: در آن زمانهایی که من و بابا و برادرهایم فوتبال بازی میکردیم، مامان کجا بود؟ (نگران بود با توپ بزنیم وسایل خانه را بشکانیم و از سروصدای ما آسایش نداشت) در خانهی یکسره مردانهی ما، که تلویزیونش همیشه در تسخیر اخبار و فوتبال بود، مامان چطور زندگیاش را میگذراند؟ (واقعاً نمیدانم.) در آن روزهایی که ما به استادیوم صد هزار مردی آزادی میرفتیم، زنان کجا بودند؟ (جعفر پناهی در فیلم آفساید بخشی از تلاش زنان برای حضور در ورزشگاه را نشان میدهد: هر بازی پشت در جمع میشدند و اعتراض میکردند، تلاش میکردند از راههای رسمی و غیررسمی وارد ورزشگاه شوند، لباس مبدل مردانه میپوشیدند، همهی اینها برای آنکه عشقشان به فوتبال به رسمیت شناخته شود).
داستان همهی این دختران به قالب فیلم درنیامده، رسانهای نشده، همهشان تصویر و زبانِ بیان خود را ندارند، ولی داستان «دختر آبی» را حالا همه میدانند: اسفند ۱۳۹۷، سحر خدایاری، ۲۸ ساله، میخواست با لباس مبدلِ مردانه واردِ ورزشگاهی شود که من بدون منع خاصی واردش میشدم. پالتو پوشیده بوده و کلاهگیس آبی، که همرنگ لباس تیم محبوبش، استقلال، بود. مأموران نیروی انتظامی مچ او را گرفتند. دستگیرش کردند و به زندان قرچک فرستادند. سه شب بازداشت بود و با قید وثیقه آزاد شد. بعد از آزادی مشروط، برای گرفتن موبایلش سراغ دادگاه میرود. طبق روایتی در دادسرا به او میگویند که احتمالاً از شش ماه تا دو سال حکم میگیرد. سحر، مشهور به دختر آبی، روز ۱۸ شهریور ۹۸ دست به خودسوزی زد، همان کاری که هما دارابی، ۱۶ سال قبل، در اعتراض به حجاب اجباری کرده بود. سحر روزی بدن خود را پنهان کرده بود تا به ورزشگاه آزادی برود و روزی در خیابان همان بدن را به آتش کشیده بود. دختر آبی یک هفته بعد درگذشت. فیفا در بیانیهای گفت «از این فاجعه آگاه و عمیقاً متأسف» است. تأکید کرد که بر ممنوعیت حضور زنان در استادیومهای ایران نظارت میکند و فدراسیون فوتبال موظف است که زنان را به ورزشگاه راه بدهد (یکی از مأموریتهای فیفا این است که فوتبال از هر گونه تبعیض نژادی و جنسیتی مصون باشد). این اتفاق فقط در یک بازی ملی، آن هم محدود، افتاد. ۱۸ مهر ۹۸، زنان در جایگاهی جداگانه و محصور با نرده، تحت تدابیر شدید امنیتی بازی ایران-کامبوج را دیدند.
از کل مقدماتی جام جهانی من همان یک بازی ایران-کامبوج را دیدم. در ورزشگاه. با دوستانِ دخترمان تا دم ورزشگاه رفتیم، بعد آنها پیاده شدند و وارد یک جایگاه مخصوصشان شدند و ما هم آزاد بودیم در هر کدام از ۳۵ جایگاه دیگرِ طبقهی اول (یا حتی اگر عشقمان کشید کل طبقهی دوم) بنشینیم. من در جایگاهی نیستم که از تجربهی زنان از آن روز—یا اساساً هر روزی—حرف بزنم، حتی در ورزشگاه هم درست نمیدیدیم و نمیشنیدیم که چه میگویند و چه میکنند، آنچه ما دیدیم بعد از بازی بود، تصاویری که تمام شبکههای اجتماعی را گرفته بود: ما مردها انگار نشستهایم توی پارک؛ زنها متراکم، متحد، فریاد میکشند، شادی میکنند. آن روز زنان تصویر و صدا پیدا کرده بودند. همچنان هیچچیز عادی نبود، اما دستِ کم صدای ورزشگاه یکدست مردانه نبود، در واقع مردان ساکت نشسته بودند ولی باز صدای زنان به گوششان نمیرسید.
بعد از آن بازی موج کرونا سر رسید و فوتبال تعطیل شد. همه تبعید شدیم به کنج خانهها و همدیگر را پشتِ صفحههای موبایل میدیدیم. «ما»یی اگر شکل میگرفت محصولِ تصاویری بود که معمولاً صدا و تصویرش منطبق نبود؛ روایتی کجومعوج از بخشِ کوچکی از زندگی هم داشتیم. موج کرونا که خوابید و کمکم دوباره فهمیدیم لازم نیست خودمان را محصور روایتهای معوج کنیم، خیلی چیزها از زندگی پیش از کرونا کمکم برگشت، ولی فوتبال جزو آنها نبود. فدراسیون فوتبال ایران ورزشگاهها را دوباره باز نکرد تا با نظارت فیفا طرف نشود.
واقعیت این است که هیچ قانونی مبنی بر منع حضور زنان در ورزشگاه وجود ندارد و زنان از بعدِ انقلاب ۵۷ بهطور غیر رسمی اجازهی ورود به ورزشگاه را نداشتهاند. در حال حاضر ایران تنها کشوری است که زنان در آن اجازهی ورود به ورزشگاه را ندارند. یکی از بهانهها «آمادهنبودنِ زیرساختهای لازم» است، که یعنی زیرساخت کافی برای جداسازی آنها در ورزشگاه وجود ندارد. در آخرین بازی مرحلهی گروهی همین جام جهانی ایران با لبنان بازی داشت. فدراسیون فوتبال بازی را به مشهد برد، یکی از شهرهای مذهبی که به گفتهی وزیر ورزش و جوانان «قواعد خودش را دارد»، و بنا به بافت مذهبی آن حضور زنان در ورزشگاههایش ممنوع است. چند روز قبل از بازی آن ورزشگاه میزبان «جشن بیعت» بود و زنان و مردان بدون هیچ مشکلی کنار هم در ورزشگاه نشسته بودند. در نهایت، متولیان مختلف فوتبال، به این رسیدند که به زنان هم بلیت بفروشند. زنان بلیت خریدند و پشت در ورزشگاه ماندند؛ به جای بازی فوتبال، با گاز فلفل روبهرو شدند. کسی مسؤولیت اتفاقات را بر عهده نگرفت. بازیکنان تیم ملی گفتند انشاءالله مشکلات زنان حل شود و به ورزشگاه بیایند. اعتراضهای مردمی و درخواست از فیفا برای برخورد قاطع با ایران و پافشاری بر اصول ضدتبعیضش بیپاسخ ماند. در آستانهی جام جهانی اینفانتینو، رئیس فیفا، در نامهای به فدراسیونهای فوتبال از آنها خواست که سیاست را واردِ فوتبال نکنند و همه از بازی لذت ببریم. به بیانِ دیگر، بیرون زمین را فراموش کنید، به خودِ زمین توجه کنید.
بعد از قتل مهسا امینی و خیزش «زن، زندگی، آزادی»، همین تأکید بر درون زمین در مصاحبههای بازیکنان و مربی تیمملی ایران هم به چشم میخورد: مدام تأکید میکردند که تمرکزشان روی خود بازی است و فوتبالیستاند و میخواهند با فوتبال دلِ مردم را شاد کنند. یک بازی تحت فشار مردم برای همدلی، یا شاید هم با میل شخصی، سرود ملی نمیخوانند، یک بازی تحت فشار حکومت سرود ملی میخوانند. در همان لحظاتی که بازیکنان تیمملی در غریو شادی گل به ولز بالا و پایین میپریدند، در تهران مردم از برد ایران ناراحت یا خوشحال بودند، در زاهدان، جمعهی خونین دیگری سپری میشد. مستقل از آنکه بازیکنان چه میکنند، آنچه از دیدِ آن مجموعه مغفول مانده تبعیضی است که سالهای سال روایت جمعی ما را مختل کرده، پروپاگاندایی که گافهای روایت را با شلوغکاری پر کرده، و حالا قرار است یکشبه پیام اتحاد به ما بدهد.
هر کسی شاید یک جا به خودش بیاید و ببیند روایت او از زندگی حفرههایی دارد که در خلأ آنها داستانش گافهای اساسی دارد. آن وقت است که به فکر میافتد دوباره خودش را روایت کند. روایتِ دروغین از خود، آن شخصیت بدلی قهرمان و تنومند که من از خودم ساخته بودم. شاید از آدم در ذهن خودش قهرمان بسازد، ولی از بیرون، در نگاه دیگران، روایتی آبکی میشود که قهرمانش هم صرفاً کارهایی میکند که تصویرش خدشه نیفتد. در نهایت آدم به دستِ خودش، خودش را تبدیل میکند به پوستهای توخالی که در بهترین حالت مادهخامی است که خیلی راحت خوراک روایتِ غالبِ پروپاگاندا میشود. و همهی اینها شاید برای یک فرد مشکلی درست نکند—هر کس میتواند در دنیایی بدیل، درون مرزهای زمین خود، قهرمان قصهاش باشد—اما به محض آنکه به بیرون زمین نگاه کنی، صدای آنها که به هر دلیلی نادیدهشان میگرفتی به گوش میرسد، قهرمانِ یکهتازی که از خودت ساخته بودی بدیلی جمعی پیدا میکند و داستان تو در بهترین حالت برای خودت معنادار است. کمترین دستاورد خیزش این ۸۰ روز، به گوش رسیدن صداهایی است که من و خیلیهای دیگر مدتها نشنیده میگرفتیم. اگر ما مردان، ماها که سالیان سال روایت ایزولهای از خود و «ما» ساخته بودیم، ماها که صدای بلند گزارشگرمان زنان را کلافه میکرد، حالا سعی نکنیم درون خودمان هم که شده حفرههای خالی خاطراتمان را پر کنیم، خاطراتمان همچنان یکدست میمانند، اما کمکم رنگ میبازند، مردابی میشوند که به بیرون راه ندارد و در خودش میگندد. در جریان این تلاش برای پرکردن حفرههای روایت است که آدم میفهمد این کار را برای خودش میکند؛ نه برای کسِ دیگری: آدمهای محذوف هر خاطره را زنده میکنند، تصویر کاملتر میشود، به آگاهیهای دیگر وصل میشوی و سرگرفتنِ رشتهی روایت، در ادامه، ممکنتر میشود. این خیزش فرصتی است برای همهی ما، که روایتمان را از نو، با زبانی نو، بسازیم. زبانی که این بار به سادگی به قالب روایتهای ازپیشموجود درنمیآید.
حالا که هزاران کیلومتر دورتر از ایران زندگی میکنم، هر روز ساعتها روی موبایل فیلمهای خیابانها را نگاه میکنم و سعی میکنم خودم را با آن تعریف کنم. بدنم پشت موبایل است، ولی ذهنم نه. ذهنم خیرهی نگاه خیرهی دختری است که ایستاده روی قبرِ مادرش و با خشم و صلابت به دوربین نگاه میکند، یک دستش یک دستهگل سفید است، آن یکی دستش بافهی موهایش که بریده. ذهنم تصویر دخترانی است که بیحجاب—در واقع عادیتر از قبل—در خیابان رژه میروند. ذهنم صدای دوستم است که میگوید گوش کن، از پشت هر پنجرهای شعار میدهند. عکسی از دوستی است که بازداشت شده، عکسی از غریبهای که بازداشت شده و حالا از هر آشنایی آشناتر است. شعارهایی برآمده از صدها تن، صداهایی از زندگی روزمرهی آدمهایی که خبر ندارند کمی بعد گلولهای پیکرشان را بیجان میکند. اسمهایی بیچهره که محکوم شدهاند به حبس، به اعدام. زل میزنم به گوشی و سعی میکنم روایتها را به هم بچسبانم، فیلم خیابانی را میبینم و بعد خیابانی دیگر، و سعی میکنم از روی گوگلمپ تصویر خالی خیابانهای دیگر را پر کنم. مذبوحانه دنبال خطی میگردم که بتوانم از این خیزش بهذات پراکنده سر در بیاورم، ولی خوب میدانم که در هیچ خیابان و خانه و زندانی نیستم. بدنِ من اینجاست، در کشوری دیگر. بدیلِ من دیگر در صفحهی کامپیوتر زندگی نمیکند، قهرمان بازی کامپیوتری نیست، پرچمی بالا نمیبرد، بازیکنی نیست که از خوشحالی (به معنای واقعی کلمه) سر از پا نمیشناسد، بدیل من اگر جایی باشد، در حد فاصل بین من و خیابانهایی است که دسترسیام به آنها با واسطه است: آنجا که نشانههای عشق و جنگ در هم میآمیزند، بدن از روایت فاصله نمیگیرد، بدنها خودشان راوی میشوند.♦
[۱] اگر فکر میکنید این خاصیت هر ورزشی در هر جنسیتی است، یادآوری میکنم که برای مثال بخشی از جنبشِ حمایت از همجنسگرایان در آمریکا به یاری تیم فوتبال زنان این کشور پیش رفت. ژیل الیس، سرمربیِِ زنش سابق تیم فوتبال زنان آمریکا، در مستند The Playbook تعریف میکند که چطور با معرفی زنش و صحبت دربارهی زندگی شخصیاش با بازیکنان، باری از روی دوشش برداشته شد و تیم دوباره همدل شد. همهی اینها را مقایسه کنید با سکوتِ تمام مردان فوتبال دربارهی قطر و قوانینِ تبعیضآمیزش دربارهی همجنسگرایی.
این متن را به اشتراک بگذارید: