تجربه

یک زن بی‌سر

تجربه تجاوز، تصادف و زندگی

نسترن عابدی

۸ آبان ۱۴۰۳

رویم را برمی‌گردانم و می‌بینم بیش از حد معمول به یک ماشین دیگر نزدیک شده‌ام. نزدیک نشده‌ام، درواقع داخل ماشین فرد دیگری هستم. ماشینم آهن‌های صندوق‌عقب ماشین جلویی را پاره کرده و مثل متجاوزی در آن فرو رفته‌است. تنها نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم مختصاتی از رؤیا در این تصویر پیدا کنم؛ چیزی نیست. آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم خواب باشم و این اتفاق هم یک رؤیای بد باشد. خواب نیست. رانندۀ ماشین جلویی در صندلی‌اش مانده و تکان نمی‌خورد. درکی از معنای حرکت نکردنش ندارم. بیشتر این رویداد برایم مسئله‌ای خودمحورانه است؛ این اتفاق اصولاً نباید برای من بیفتد.

شاید ده ثانیه بیشتر در ماشین نبودم. فاصلۀ رؤیاپنداری و مواجهه با واقعیت فاصله‌ای آگاهانه است. انگار مغز را گرم می‌کند تا آمادۀ پذیرش واقعیت شود. یک بار دیگر هم این کار را کرده بودم، وقتی در مطب روی تخت دراز کشیده بودم و احساس کردم دستان پزشکم روی سینه‌هایم کشیده می‌شوند.

لاین چپ بودم. ماشین کناری گمان کرد هروقت و هرطور که بخواهد می‌تواند لاینش را عوض کند. بوق زدم. اثری نداشت. راه دادم و بعد آمدم لاین راست. دوباره مسیرم را گرفت. بوق زدم. اثری نداشت. دیگر کوتاه نیامدم. کنارش حرکت کردم و بوق ممتد زدم. رویم را برگرداندم.

از پزشکم وقت گرفته‌ام اما ساعت‌هاست که در اتاق انتظار نشسته‌ام. میرزازاده می‌آید و با اندک اعتنایی به مراجعانش، می‌رود تا کاری بانکی را انجام دهد. یک ربع، بیست و پنج دقیقه، نیم‌ساعت، چهل دقیقه. نزدیک به یک ساعت است که نیست. احساس بدی دارم. اما به خودم اجازه نمی‌دهم از پزشک خوش‌رویی که مرا بیمار «موردعلاقه‌»‌اش می‌نامد، دلخور شوم.

برخلاف فیلم‌ها، خاطره‌ها واضح نیستند. تنها تعداد محدودی از رنگ‌ها در تصاویر ذهنی وجود دارند. محیط تیره‌وتار است و شاید بعضی از بوها و مکث‌ها در یاد آدم بماند. ولی تصویری که می‌ماند درنهایت یک چیز کلی است. تصویر کلی‌ای که از تصادف دارم، شیشۀ شکستۀ جلوی ماشین است، و نزدیک شدن غیرمعمول ماشینم به ماشینی دیگر. بعداً فهمیدم شیشۀ جلو نشکسته و چیزی که در ذهن من است، احتمالاً خرده‌شیشه‌های چراغ جلو بوده که روی کاپوت ریخته بوده‌ است.

هرگز برای اتفاق آن شب گریه نکردم. ابتدا مبهوت بودم، بسیار مبهوت. گویی مرزها را از یاد برده بودم و بدنم مانند سرزمین بی‌کس‌وکاری ناتوان از دفاع بود. بعد که از مطب بیرون آمدم، نگاه‌های خواهانِ معمول، خطرناک‌تر به نظر می‌آمد. این نگاه‌ها در وقت خودش می‌توانند چیزی بیشتر از تماشا بخواهند.

تحقیر خودخواسته آیا هم‌چنان تحقیر است؟ یا عملی است که اجازۀ انجام آن صادر شده است؟ اگر تحقیری را طلب کنم، و از خواسته‌ام ممانعت شود، خشمگین می‌شوم. اما هرگز تحقیر ناخواسته را تمکین نکرده‌ام.

دروغ گفتم. تمکین کرده‌ام، و برای تاب آوردنم دلایل خوبی داشته‌ام.

از گفتن چیزهایی که «عقل سلیم» را مغضوب می‌کند می‌ترسم. و در عین حال آن چیزها را تجربه می‌کنم. در حالاتی نزدیک تجربه می‌کنم. شاید گفتن یک روایت شخصی بر روایت کلان تأثیر بگذارد. تأثیری منفی. مغزم تحلیل مسائلی را به بعداً محول می‌کند. و بعداً را به بعداً. حادثه‌ای که تو را تحقیر می‌کند و هم‌زمان به تو این حس را می‌دهد که مورد میل واقع شده‌ای، چگونه تحلیل می‌شود؟

«اما [مکث می‌کند] تو فوق‌العاده‌ای.» «من عینکمو تمیز کردم یا تو ویترینتو عوض کردی؟» «از هیکلت معلومه باشگاه می‌ری.» «تو خوشگل نیستی، ولی جذابی. هرکی رد می‌شه حتماً نگات می‌کنه.» «تو سوگولی کلاس منی.» «تو یه سروگردن از اون بهتری. من تیکه‌شناسم. تو تیکه‌ای.»

می‌ترسم. و برای گفتن داستانم می‌خواهم به راهی بروم که دیگران رفته‌اند. راه می‌افتم و به اول مسیر که می‌رسم، مردد می‌شوم. روی تیغ راه می‌روم. هر حرکت اشتباه ممکن است حمامی از خون راه بیندازد. چرا این کار را می‌کنم؟ چرا خودم را در موقعیت‌هایی قرار می‌دهم که می‌دانم عاقبت خوبی ندارند؟ چرا خودم را برای موقعیت‌هایی که می‌دانم عاقبت خوبی ندارند، مهیا می‌کنم؟ با بهترین شکل و زیباترین شیوه و دقیق‌ترینِ جزییات. چرا؟

به خود می‌گویم زیبایی صورت مربوط به عشق است و تناسب بدن مربوط به قابل سکس بودن. منوط بودن عشق به زیبایی چقدر دوست‌ داشته شدن را دست‌نیافتنی می‌کند. شاید اما با پیوند زدنِ عشق به قابل سکس بودن، دست‌یافتنی شود.

وقتی زن زیبایی را می‌بینم، در ذهنم دنبال این هستم تا دور نداشته‌هایش خط بکشم. «خوشگله، ولی جذاب نیست.» «خوشگله، ولی هیکل نداره.» اما بیرون از ذهنم، دربرابر دیگری، زن زیبا را با صدای بلند تحسین می‌کنم. چون با انکار کردن زیبایی‌اش، او نیست که زیر سؤال می‌رود. وقتی مستم، بدون صداهای نفی‌کننده، زیبایی زنان اطرافم را می‌بینم. حتی زیباتر! شاید هم در هشیاری‌ست که زیبایی کمتر از آن‌چه که هست به چشمم می‌آید. ذهن لطف‌های زیادی به آدم می‌کند. در مستی دوست دارم زنان زیبا را تصاحب کنم. با تحسین کردن زن زیبا و ابراز علاقه به او، بخشی از آن زیبایی به تملک تو در می‌آید.

زیبایی مثل یک کابوس تمام عمر مرا تعقیب کرده‌ است. وظیفه‌ای که هرگز انجامش نداده‌ای. و حالا می‌خواهی با موعد تحویلی که سال‌ها از آن گذشته، چه کنی؟ ناامیدی ناشی از بی‌کفایتی و برآورده نکردن انتظارات. فقدان پتانسیلی که نمی‌دانی چگونه باید جبرانش کنی. فقدان پتانسیلی که خواهرت همیشه داشته و دارد.

چاق شدن خواهرم، نگار، مسئله‌ای بود که می‌توانست به نفع من تمام شود. نگار همیشه مثال صورت و بدن زیبا بود. اما در نوجوانی ناگهان شروع کرد به اضافه کردن وزن. همین‌طور که چاق‌تر می‌شد، انتقادات بیشتری هم به سمتش سرازیر می‌شد. زیبایی یکی از دختران نویددهندۀ خانواده در خطر بود. این‌جا می‌توانست نقطۀ عطف زندگی من باشد. اما چنین نشد. با چاق شدن نگار، من تبدیل به ابزاری شدم که باید برای تصمیم به لاغری به او انگیزه دهد. بارها دربرابر خواهرم به من یادآوری می‌شد که «اگه تو وزن الآن نگارو داشتی، نمی‌شد نگاهت کرد.» چرا کسی نمی‌گفت اگر بابا وزن نگار را داشت کسی نمی‌توانست نگاهش کند؟ نگار با این جمله‌ها باید به یاد روزهای اوجش می‌افتاد و عزمش را جزم می‌کرد و رژیم می‌گرفت. ولی چنین اتفاقی نمی‌افتاد. با بی‌تفاوتی نگار، این انگیزه‌بخشی‌ها خشن‌تر و عریان‌تر می‌شدند. مثل وقتی که داشتیم می‌رفتیم عروسی و مامان بعد از دیدن نتیجۀ نهایی تلاش‌های من و خواهرم گفت: «سر نگار ر‌و باید بذارن روی تن تو.» چرا نمی‌توانستم این بازی را ببرم؟

به سقف نگاه می‌کنم. سقف سفید که با نور مهتابی روشن‌تر شده است. به چیزهای اندکی فکر می‌کنم. به اینکه اتفاقی که دارد می‌افتد، یک فیلم است. برای دیدن این فیلم باید تصور کنم از جسمم فاصله گرفته‌ام و از دور به آن نگاه می‌کنم. درست مثل تجربه آدم‌هایی که از مرگ برگشته‌اند و می‌گویند روحشان به بالا رفته و جسمشان را از آن‌جا تماشا کرده‌اند. نور سفید مهتابی فضا را سرد می‌کند و من احساس می‌کنم منقبض شده‌ام. روی تخت مطب دراز کشیده‌ام، خیره به سفیدی سقف. شاید خواب می‌بینم.

کابوس زیبایی بود که من را به مطب متجاوزم کشاند. ده کیلو وزن کم کرده بودم و دیگر موهایم را رنگ نمی‌کردم. صورتم شروع کرده بود به بیرون‌ریزی. جوش‌های عمیقی که روی صورتم جا می‌انداختند. هر روز صبح با وحشت یک جوش بدقلق دیگر از خواب پا می‌شدم. کرم‌پودرها کار نمی‌کردند و دکترها می‌گفتند آرایش شرایطت را بدتر می‌کند. می‌گفتند جوش‌های من مربوط به کیست تخمدان هستند و درواقع هورمونی‌اند. چیزهایی اندکی که داشتم در خطر بودند. بعد نجات‌دهنده آمد. پدر علم هومیوپاتی ایران! میرزازاده، دکتر مادربزرگ مادری‌ام، یعنی مامان‌جون بود. تنها دکتری که توانسته بود معده‌دردهای مامان‌جون، معده‌دردهایی که «انگار یه موش داره معده‌تو می‌جوئه» را خوب کند. هومیوپاتی ادعا می‌کرد که می‌تواند هر بیماری‌ای را درمان کند. دارویش قطره‌هایی بود که همه‌شان یکی بود. توی جاقطره‌ای‌های یک‌شکل. امیدی به خوب شدن نداشتم و به نظرم میرزازاده کلاه‌بردار بود. اما مامان اصرار می‌کرد و بالاخره رفتم. اولین باری که دیدمش وقتی بود که در سالن انتظار بیماران نشسته بودم. از اتاقش آمده بود بیرون و با منشی‌اش کار داشت. قد بسیار کوتاهی داشت و حقیر به نظر می‌آمد. شاید هم بامزه. بستگی دارد کِی ببینی.

اولین بار که در اتاق انتظار نشسته بودم خجالت می‌کشیدم از بقیۀ مراجعین بپرسم نظرشان دربارۀ دکتر چیست. درعوض گوش‌هایم را تیز کردم و گوش دادم. زنی بسیار زیبا و جوان داشت به بغل‌دستی‌اش علت مراجعه‌اش را توضیح می‌داد: «من دیگه خوب شدم. ولی بازم میام. فقط میام که نیم ساعت با دکتر حرف بزنم. همین که باهاش حرف می‌زنم از لحاظ روحی و روانی برام خیلی مؤثره. نظیر نداره.» بعد فکر می‌کنم که او با دکتر در مورد چه چیزی حرف می‌زند؟

هم‌زمان که بدون وقفه اشک می‌ریزم، به سؤالات سرهنگ کلانتری جواب می‌دهم. «چه ساعتی این اتفاق افتاد؟» «هشت و نیم.» «تنها بودی؟» «بله.» «چند سالته؟» «۲۶.» «دانشجویی؟» مغزم هشدار می‌دهد. سر تکان می‌دهم.

اما من باید همه‌چیز را انکار کنم و به سمتی پیش روم که می‌دانم کجاست. چون جایی که آهنگ رفتنش را دارم، من را سرشار از خشم و ترس و دوست ‌داشته‌ شدن می‌کند، سرشار از تفاخر در بازگویی‌های بعدی ماجرا. و هم‌زمان ماندن در موقعیت. و احساس می‌کنم منقبض شده‌ام. تن منقبض و مچاله‌شده‌ چیزی را احساس نمی‌کند. اما بعداً با به یادآوری مورد میل واقع شدن خودارضایی می‌کنم.

روی تخت دراز می‌کشم. باید «معاینه» شوم. میرزازاده یقۀ لباسم را پایین می‌کشد و ناگهان صفحۀ فلزی سردی به پوستم برخورد می‌کند. پایین‌تر می‌رود. گوشی را درمی‌آورد و با دستش روی جاهایی که تخم‌دان‌هایم هستند را لمس می‌کند. قیافه‌ای می‌گیرد که قیافۀ معاینه است. بعد دستش را پایین‌تر می‌برد. قیافه‌اش معاینه‌ای‌تر می‌شود. پایین‌تر. . . انگشتانش روی اندام تناسلی‌ام کشیده می‌شود. با زمختی و شدت این کار را می‌کند. تمام مدت منتظر بوده تا به این قسمت از معاینه برسد. انگار چیزی که لمس می‌کند را نمی‌خواهد از دست بدهد. برایم توضیحاتی می‌دهد تا قانعم کند که هنوز در حال معاینه است. چیزهایی می‌گوید که من نمی‌شنومشان. به سقف نگاه می‌کنم. نور مهتابی روی سقف پاشیده و همه‌جا خیلی روشن است.

منقبض کردن بدن شاید آخرین راهکاری است که دربرابر متجاوز به ذهن می‌رسد. این‌که بدنت را تا جایی که می‌توانی درهم فشاری تا شاید دست متجاوز نتواند لمست کند. اگر بدنت را منقبض کنی با متجاوز فاصلۀ بیشتری پیدا می‌کنی و شاید این‌طور متجاوز چند ثانیه دیرتر به تو برسد. شاید هم راه خوش‌خیالانه‌ای است برای درهم کوبیدن بدن و خودکشی. نگار هیچ‌وقت صحنه‌های شکنجه و آزار جسمی فیلم‌ها را رد نمی‌کرد. من چشم‌هایم را می‌بستم و می‌گفتم: «هروقت تموم شد بگو چشمامو باز کنم.» در همان زمان کوتاهی که چشم‌هایم بسته بود و صدای فریاد یا التماس بازیگر نقش قربانی را می‌شنیدم، با خودم می‌گفتم: «چرا آدما توی همچین موقعیتایی خودشونو نمی‌کشند؟ مثلاً نفسشو انقدر حبس کنه تا بمیره.» شاید بدن من هم با منقبض کردن خودش روی تخت مطب داشت سعی می‌کرد خودش را بکشد. انقدر خودش را به داخل فشار دهد تا استخوان‌ها بشکنند و دیواره‌های بدن در هم فرو کوفته شوند. چرا یادم رفت نفسم را حبس کنم؟

وقتی می‌خواهم برای دیگران تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده، خودم را موظف می‌بینم که گزاره‌ای را تکرار کنم. «اون شصت سالش بود. من چرا باید بخوام با یه مرد شصت‌ساله بخوابم؟» ولی میرزازاده بیشتر از شصت سال داشت. به نظر می‌آمد شصت و هفت یا هشت سالش باشد. اما من پایین‌تر می‌گفتم. چون چرا یک مرد ۶۷ساله باید بخواهد به من تجاوز کند؟ چرا مردی کم‌سن‌وسال‌تر نه؟

چهارزانو روی تختم می‌نشینم و اتفاقی که افتاده را مرور می‌کنم. مرورم خطی نیست و هایلایت‌ها به ذهنم سرازیر می‌شوند. با مرور چندبارۀ این هایلایت‌ها و لحظه‌های بولدشده قرار است باور کنم که چه اتفاقی افتاده. جرأت نمی‌کنم همه‌چیز را خطی مرور کنم. بعد مادرم را صدا می‌کنم. مامان روی تخت می‌نشیند و منتظر است تا حرف بزنم. نگاهش نمی‌کنم. می‌گویم: «میرزازاده امشب به من تجاوز کرد.» بعد به دیوار سفید خیره می‌شوم و شروع می‌کنم به تعریف کردن. این بار باید خطی و کامل مرور کنم. شنوندۀ دست‌اول و نزدیک انتظار دارد تا تعریف کنی که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. یا شاید من فکر می‌کردم که با تعریف کردن جزئیات می‌توانم ثابت کنم که این چیزی نبوده که من می‌خواستم. سخت حرف می‌زنم، مثل وقت‌هایی که گلودرد دارم. وقتی به کلایمکس اتفاق می‌رسم، به جای هر توصیف دقیق دیگری، از کلمۀ «اینترکورس» استفاده می‌کنم. استفاده از کلمه‌ای به زبان دیگر درد و شرم را برایم کمتر می‌کند. انگار که به زبان رمز حرف زده باشی. می‌دانم که مادرم نمی‌داند معنای «اینترکورس» چیست. بعد که حرف‌هایم تمام می‌شود، به مامان نگاه می‌کنم. خیره و شوکه و ساکت است.

«تقصیر خودته. از بس با همه لاس می‌زنی، از بس بگوبخند می‌کنی. یارو فکر می‌کنه می‌خوای بهش بدی.»

اول که دیدمش گریه‌ام گرفت. گریۀ وقتی که می‌فهمی حال کسی خیلی بد است. قبل از رسیدن غمی داشتم که شبیه غم عیادت از بیمار بود. دعا می‌کردم وضع ماشینم بهتر از چیزی باشد که در خاطرم مانده. دو هفته بعد از تصادف بود و با بابا به پارکینگ سرخه‌حصار رفته بودیم تا ماشین را تحویل بگیریم. من از سمت راننده تصادف کرده بودم و حالا انگار چشم چپ ماشینم را با چنگال از حدقه درآورده بودند. بابا می‌خواست هرچه سریع‌تر ماشین را به صاف‌کاری ببرد و گفت: «جلوی در و همسایه زشته. نمی‌شه اینو اینجوری پارک کرد توی کوچه.» و در جواب تعجب من گفت: «مثل این می‌مونه که آدم چشمش کور شه جلو مردم، صورتش داغون شه جلو مردم. تو نمی‌فهمی.» اول فکر کردم منظور پدرم آبروست. ولی بعد چیز دیگری بود. بابا با ماشین ارتباطی بدنمند داشت. چشم خودش کور شده بود و صورت خودش دفرمه شده بود. مثل وقت‌هایی که می‌گوییم «پرایدیه چه گاویه!» و پرایدیه آدمی است که به پرایدش وصل شده.

ماشینم بیماری بود که با پای شکسته و صورت دفرمه‌شده وسط ناکجاآباد رها شده بود و نمرده بود. در لحظه تصادف فریز شده بود و به زمان اکنون تعلق نداشت. اطراف پارکینگ پر از صحنه‌های فریزشده بود. پرایدی به یک موتور زده بود و موتور همان‌طور در هوا معلق مانده بود. حتما راننده موتور به چند متر آن طرف‌تر پرت شده و مرده بود. از وسط و بالای یک پیکان سفید پتویی بنفش پهن شده بود تا مشخص نشود که ماشین به دو قسمت تقسیم شده. اما دل و روده پیکان از زیر پتو هم بیرون ریخته بود و بیننده گمان می‌کرد یک باری یا کامیون باید از وسط پیکان عبور کرده باشد. نگاه کردن به آردی سبز کار سخت‌تری بود: ماشین به‌حدی سوخته بود که فقط فرمان و آهن‌های صندلی باقی مانده بودند. امیدی نبود که سرنشینانش زنده مانده باشند. فهمیدم وقتی به ماشین‌های فریزشده نگاه می‌کنم اول حیرت‌زده می‌شوم و خیره می‌مانم و بعد رویم را بر می‌گردانم. مثل وقتی که آدمی را ببینم که صورتش سوخته. جای سوختگی هم لحظه‌ای فریزشده است. لحظه‌هایی که وقتی در زمان اکنون قرار می‌گیرند، آشفته‌مان می‌کنند. به نظر می‌آمد بعضی از ماشین‌ها، مثل آردی سبز و پیکان سفید، مدت زمان زیادی را در پارکینگ مانده بودند و دیگر کسی به سراغشان نیامده بود. یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که تصادف سختی کرده بود و می‌گفت: «من توی همون صحنه تصادف به مامور پارکینگ گفتم این ماشینو برای من بفروش. ماشین پونصد میلیونیو فروختم صد تومن. چون دلم نمی‌خواست حتی یه بار دیگه نگاش کنم. گفتم اینو فقط بردار از جلوی چشم من ببر.» بعد فکر می‌کنم اگر تجربه تجاوز برای قربانیانش تغییرات ریختی فریزشده‌ای به همراه داشت، احتمالا آدم‌ها دوست داشتند من هم زودتر از جلوی چشمشان کنار بروم. آدم‌ها دوست ندارند به تجربۀ هیچ شدن نگاه کنند. و به خاطر همین جسدها را زیر خاک پنهان می‌کنند و ماشین‌های غرشده را در پارکینگ سرخه‌حصار. چون اگر من و اگر ماشین می‌توانیم به هیچ تبدیل شویم، دیگران هم می‌توانند. و این واقعیتی هولناک است. آدم‌ها تمایل دارند واقعیت‌های هولناک را بشنوند، نه این‌که ببینند. و اگر آن واقعیت هولناک برای یکی از نزدیکانشان اتفاق بیفتد، دیگر تمایلی به شنیدن هم ندارند. مثل معدود زمان‌هایی که از آدم‌های نزدیکم پرسیده‌ام چرا هیچ‌وقت درباره واقعه تجاوز چیزی از من نپرسیده‌اند و آن‌ها، روزهای بعد، دوباره طوری رفتار کرده‌اند که انگار هیچ صحبتی بین ما اتفاق نیفتاده. مثل آدم‌هایی که در یک روز آفتابی زنی را با صورت دفرمه‌شده می‌بینند و با وحشت رو برمی‌گردانند و حاضرند زیر نور کورکننده خورشید دنبال ذرات هوا ‌بگردند اما هرگز دوباره به آن زن نگاه نکنند. آن زن از ذرات هوا هم نادیدنی‌تر و هیچ‌تر است. نگاه کردن به زشتی و مرگ باعث مسری شدنشان می‌شود. شاید اگر زیاد نگاه کنی طلسم شوی و به سراغ تو هم بیایند. پس جنازه‌ها در زیر خاک پنهان می‌شوند و از قربانیان تجاوز حرفی زده نمی‌شود و ماشین‌های دفرمه‌شده در حاشیه شهر انبار می‌شوند. اگر ساکت شویم و هرگز حرفی درباره‌اش نزنیم، به این می‌ماند که هیچ‌وقت وجود نداشته و اتفاق نیفتاده، مثل سکوتی که پارکینگ سرخه حصار را گرفته است.

وانمود می‌کنم اهمیت نمی‌دهم. به خانه برگشته‌ام و حالا مطمئنم که تصادف کرده‌ام. با صورتی نزار وارد خانه می‌شوم. شاید کمتر سرزنشم کنند. کسی سرزنشم نمی‌کند. همه دورم را می‌گیرند. به اتاقم می‌روم. می‌پرسند «چیزی نمی‌خوری؟» و من ساعت‌ها چیزی نمی‌خورم و گریه می‌کنم. اما وانمود می‌کنم که اهمیتی نمی‌دهم و گرسنه بودنم مسئله‌ای نیست. کم‌کم دردی بر بدنم گسترده می‌شود.

اولین باری که بعد از تجاوز به مطب دکتری رفتم، سرما خورده بودم. دکتر از من خواست روی تخت دراز بکشم تا معاینه‌ام کند. من هم آرام بلند شدم و به سمت تخت رفتم. اما قبل از رسیدن به تخت با خودم عهد کردم اگر «معاینه‌»ام کرد، شروع به جیغ زدن کنم. بعد، دوباره پس از ماه‌ها، صفحۀ فلزی سرد به سینه‌ام خورد. دکتر چندبار صفحه را جابه‌جا کرد و در همین حین انگشتش روی قفسۀ سینه‌ام کشیده شد. فکر کردم اگر یک بار دیگر انگشتش به بدنم بخورد من باید شروع کنم به جیغ زدن. ولی همان لحظه و قبل از جابه‌جایی صفحۀ فلزی، با خودم فکر کردم اگر دوباره آن اتفاق بیفتد، من باز هم نمی‌توانم جیغ بزنم. جیغ زدن را حق خودم نمی‌دانستم. پس باید به قبل‌تر از جیغ زدن بروم. خیلی قبل‌تر. باید نشانه‌ها را شناسایی کنم. به خودم قول می‌دهم هرگز اجازه ندهم دوباره چنین اتفاقی بیفتد. دوست داشتم فکر کنم که دفعه قبل اجازه داده بودم و قسمتی از ماجرا تقصیر خودم بوده. چون اگر مقصر می‌شدم، می‌توانستم اینطور فکر کنم که این اتفاق دیگر نخواهد افتاد. این بار دیگر اجازه نمی‌دهم.

چند سال بعد به خودم قول می‌دهم هرگز نگذارم آن اتفاق دوباره برایم بیفتد. چند سال بعد وارد اتاق استاد راهنمایم می‌شوم. اتاقش برایم بوی مرد میان‌سالی را می‌دهد که از ناتوانی جنسی در عذاب است. به من می‌گوید: «اومدی تو یه بوس به من ندادیا.» و من شوکه می‌شوم. و در عین حال سعی می‌کنم که خشمم را نشان ندهم، چون رویم نمی‌شود که از خودم دفاع کنم. و هم‌زمان یادم می‌افتد آخرین باری که رویم نشد از خودم دفاع کنم چه اتفاق‌هایی افتاد. می‌گویم: «یعنی چی؟! چه حرفیه این؟» می‌خندد و من را متهم به بی‌جنبه بودن می‌کند. بعد من تازه می‌بینم که رنگ این اتاق سفید است و چقدر این اتاق کوچک است و چقدر برای دو نفر تنگ است و چرا در بسته است و چرا دانشگاه امروز انقدر خلوت است. شروع می‌کنیم به صحبت کردن و به جایی می‌رسیم که داریم دربارۀ مدرنیزاسیون بومی حرف می‌زنیم و در ذهنم چیزی جرقه می‌زند. «مدرنیزاسیون بومی می‌تونه خیلی ابعاد گسترده‌ای داشته باشه، استاد. مثلاً سر همین جنبش می‌تو. شما فرض کنید یه آدمی که در جایگاه قدرته—می‌خواد رئیس یه شرکت باشه، می‌خواد استاد دانشگاه باشه—میاد و به کسی که توی جایگاه قدرت نیست آزار جنسی می‌رسونه. خب این آدم باید دهنش سرویس شه و بایکوت شه ولی حرفی که هست اینه که شاید اگه از یه سری مفاهیم سنتی ایرانی توی بحث «نه یعنی نه» استفاده کنیم، بتونیم تأثیر گسترده‌تری بذاریم.» رنگ صورتش عوض می‌شود و لبخندش می‌ماسد و وقتی نوبت حرف زدنش فرا می‌رسد سعی می‌کند مؤدب و متشخص باشد. من احساس پیروزی می‌کنم و احساس می‌کنم به عهدم و قولم عمل کرده‌ام و «نگذاشته‌ام» و «اجازه نداده‌ام». هفته‌های بعد هم هم‌چنان مودبانه صحبت می‌کند و من را «شما» خطاب می‌کند. اما مدتی بعد، او به رفتارهای گذشته‌اش باز می‌گردد و من به استیصال گذشته. نمی‌گذارند به قولی که داده‌ام عمل کنم. قول احمقانه‌ای که انجامش هیچ‌گاه عملی نبوده.

هر شبی که دیر به خانه برمی‌گردم، می‌دانم می‌تواند آخرین شبم باشد. وقت‌هایی که در کوچۀ خودمان جای پارک پیدا نمی‌کنم، مجبور می‌شوم در کوچۀ پایینی پارک کنم. از ماشین پارک‌شده‌ام تا در خانه فاصله‌ای است در حدود سه دقیقه پیاده‌روی. البته برای من سه دقیقه نیست، چون عادی راه نمی‌روم و تقریباً این فاصله را می‌دوم. در حین بسیار تند راه رفتن، روی پاشنۀ پا برمی‌گردم و عقب را نگاه می‌کنم. در این یک و نیم دقیقه باید دائماً این کار را بکنم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست. نقطه ضعف این کار این است که سرعتم را کم می‌کند و وقتی از آزارگر و متجاوز فرار می‌کنید، هر ثانیه حیاتی است. واقعیت این است که اگر کسی هم پشت سرم باشد و اگر بخواهد به من حمله کند، من احتمالاً نمی‌توانم کاری کنم و نمی‌توانم به قولم عمل کنم. اما ما همیشه احتمالات کم را در نظر می‌گیریم. «جیغ می‌زنم.»، «می‌زنم توی تخماش.» بعد یادم می‌آید آخرین باری که باید جیغ می‌زدم، صدایم را گم کرده بودم. در حین این دائماً به پشت سر نگاه کردن‌ها، با خودم فکر می‌کنم اگر کسی پشت سرم باشد و من چند بار برگردم و او را نگاه کنم، ممکن است نگاهم را به نگاهی خواستار و دعوت‌کننده تعبیر کند؟ وقت‌هایی که کسی در خیابان متلک جنسی می‌گوید هم به همین شکل از استیصال دچار می‌شوم. اگر چیزی نگویم تعبیر به رضایت می‌شود، اگر فحاشی کنم تعبیر به علاقۀ پرخاش‌گرایانه می‌شود و اگر کتک‌کاری کنم، احتمال کتک خوردن خودم بیشتر است. از زمانی به بعد تصمیم گرفتم به آزارگر خیره شوم. خیرگی‌ای با خشم. آن‌جا هم استیصال، تاحدی، رخ می‌دهد. چون آزارگر در ابتدا فکر می‌کند نگاه خیرۀ من اغواگر و دعوت‌کننده است.

میرزازاده یک سال بعد از آن اتفاق مرد. سلول‌های سرطانی به پهنه بدنش تجاوز کرده بودند. یک سال بعد، وقتی وارد پذیرایی شدم، مامان با ذوق گفت: «میرزازاده مرده! سرطان داشته.» مامان خوشحال بود چون فکر می‌کرد مرگ میرزازاده از سرطان تقاص کاری بوده که با من کرده. بعد کمی فکر کرد و انگار از خوشحالی‌اش شرمنده شد. نزدیک‌تر آمد و گفت: «می‌بخشیش؟ چون اون همین‌طوری هم داره تو عذاب جهنم می‌سوزه.» مامان امر کرده بود که متجاوزم را ببخشم چون بیچاره‌ همین الان هم داشت در آتش جهنم می‌سوخت. «بخشیدن» در خانۀ ما ارزش بزرگی محسوب می‌شد، چون کار دیگری از دست کسی برنمی‌آمد. من که تمرین فرزند خلف بودن می‌کردم، چون «تقصیر خودته. از بس با همه لاس می‌زنی، از بس بگوبخند می‌کنی. یارو فکر می‌کنه می‌خوای بهش بدی» بی‌درنگ اعلام کردم میرزازاده را بخشیده‌ام. چون همین الان هم در طبقۀ چندم جهنم دارد می‌سوزد و بخشش من از عذابش می‌کاهد.

در سنت اسلامی وقتی اعلام می‌کنی کسی را بخشیده‌ای یا حلال کرده‌ای، دیگر نمی‌توانی آن حلالیت را پس بگیری. من که بعدها از سنت اسلامی فاصله گرفتم، اما هرگز نتوانستم آن‌جور که دلم می‌خواست متجاوزم را نبخشم. چون یک بار بخشش اجباری و بی‌بازگشتی کرده بودم. بخششی که هنوز هم بی‌بازگشت می‌نماید.

خوب‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم مامان دوست داشت من چند تا آدم دیگر را هم ببخشم. یکی‌شان «نعیم» بود. دوست‌پسری که اولین سکسم بود. نعیم یازده سال از من بزرگ‌تر بود و اولین بار در دفتر روزنامه قانون دیدمش. آن موقع هجده‌ساله بودم. در اولین روز کاری‌ام به‌اشتباه سر جای او نشسته بودم و این اولین موضوع صحبتمان شد. او سرویراستار بود و من ویراستیار. روزهای اول قرار بود کنارش بنشینم و از او کار یاد بگیرم. از صفحه مانیتورِ خاموش نگاهش می‌کردم و از چهره‌اش خوشم می‌آمد. برایم آشنا بود. چهره مردی که وقتی می‌بیندت سلام نمی‌کند و وقتی از تو خوشش آمده نمی‌خواهد متوجه شوی و با بهانه «می‌خوای شماره من رو داشته باش تا اگه سوالی درمورد ویراستاری داشتی بپرسی» راه ارتباطی درست می‌کند. چهره مردی که به بیرون دعوتت می‌کند، اما تا هفته‌ها درباره اینکه از تو چه می‌خواهد و اسم این رفتن‌ها و آمدن‌ها چیست، چیزی نمی‌گوید. چهره مغمومی که از همان اول می‌دانی قرار نیست به هیچ‌کدام از آسیب‌پذیری‌هایش معرفی‌ات کند. مرد غیرصمیمیِ غایبِ کم‌حرفِ بی‌توجهِ بزرگسال که فکر می‌کند «همین کارهاییم که من می‌کنم خیلیا نمی‌کنن» برای من مردی آشناست. نعیم همان مردی است که فکر می‌کنی اگر هیچ‌کس نمی‌تواند با او صمیمی شود، تو می‌توانی. نعیم فرصت دوباره‌ای است تا به خودت ثابت کنی اگر هیچ‌وقت نتوانستی با پدرت صمیمی شوی، شاید این بار با او بتوانی. شاید این بار بخت به تو رو کند و با غیر صمیمی‌ترین مرد دفتر روزنامه قانون که لام تا کام حرف نمی‌زند و به هیچ‌کس فرصتی برای باز کردن صحبت نمی‌دهد، صمیمی شوی. در راهروهای دفتر روزنامه برایش ساک می‌زنی، چون فکر می‌کنی اگر هر کاری که می‌گوید را انجام دهی، سرانجام تو را به خودش راه می‌دهد. میک زدن و تسلیم نشدن تا شاید روحی بیرون کشیده شود. اما نمی‌دانی می‌خواهی با بزاق دهانت آسفالت را نرم کنی.

وقتی به مامان گفتم که دارم با مردی قرار می‌گذارم، خواست تا عکسش را نشانش دهم. عکس نعیم را که دید گفت «خوشگله.» و بعد کمی فکر کرد و گفت «منتها افسرده‌ست.» نعیم نه خوشگل بود و نه افسرده. بلکه مردی بود که فکر می‌کرد اندازۀ یک کیک خانگی هم ارزش ندارد و «حتماً این توی خونه‌تون مونده بوده که برای من آوردی.» آن‌قدر احساس بی‌ارزش بودن می‌کرد که دوست داشت دیگران هم همین حس را داشته باشند. سکس با نعیم یک‌طرفه بود. انگار کنار خیابان نایستاده باشی و پولی نگرفته باشی، ولی بنابه دلایلی که در آن زمان ازشان سردرنمی‌آوری، قبول کرده باشی جندۀ کسی باشی. جنده‌ای که وقتی کارش را خوب انجام می‌دهد مورد قدردانی قرار می‌گیرد و وقتی که به نادیده گرفته‌شدنش اعتراض می‌کند، می‌شنود «سکس اصلش برای مرده. زن زیاد چیزی نداره توی سکس که.» حالا دیگر سلیطه‌بازی درنیاور. چون مامان می‌گوید: «نعیم مامانش این‌طوریش کرده. وقتی یه بچه می‌بینه مادرش به باباش خیانت می‌کنه و مرد غریبه میاره توی خونه، خب انتظار داری بزرگ شد چی بشه؟» و بعد مادرت از تو می‌خواهد که نعیم را درک کنی. چون نعیم را مادرش اینطوریش کرده و نعیم «خوشگل‌تر از توئه خب.» و دوست‌داشتنی است و همان چیزی است که تو نیستی و نعیم افسرده است و حق دارد این‌طور رفتار کند و حق دارد دائماً به تو شک کند و حق دارد تو را متهم کند که با مردان دیگری می‌خوابی، و چون نعیم افسرده است و خوشگل است، ما باید آدم‌ها را ببخشیم و مادرشان اینطوری‌شان کرده و ما باید درکشان کنیم. و حالا چون نعیم مامانش آدم خوبی نیست، می‌تواند مامان من را بدزدد و میرزازاده هم پیرمردی است که دارد در جهنم می‌سوزد و مامان ندارد.  

وقتی مامان بدن من را از سرم جدا می‌کرد و به سر نگار می‌چسباند، داشت فرزند و محصول موردعلاقه‌اش را تولید می‌کرد. وقتی از من پرسید «چرا وقتی با یکی قرار می‌ذاری هنوز دو هفته نشده باهاش سکس می‌کنی؟» به او گفتم چون احساس می‌کنم چیزی دیگری ندارم تا مردی را مجاب کنم با من بماند. مامان بعدها به من گفت چقدر سعی می‌کرده در رابطه زناشویی‌اش خوب باشد، چون احساس می‌کرده زشت است و حداقل باید در این مورد خوب عمل کند. من بعدها به مامان گفتم که چهار سال روی آینه اتاقم را با پرده پوشانده بودم چون دلم نمی‌خواست به قیافه‌ام نگاه کنم و مامان گفت که او هم تا اواسط سی سالگی‌اش از نگاه کردن در آینه فرار می‌کرده و به خاطر همین صبح‌ها در سینک ظرفشویی صورتش را می‌شسته است. مامان برای کوچک‌ترین اشتباهات خودش را «احمق» و «بی‌عقل» خطاب می‌کرد. بعدها فکر می‌کردم که شاید مامان، در تمام این سال‌ها، از صورت من و هیکل نگار نفرت نداشته، از خودش نفرت داشته. از چیزهایی که ساخته. چون زن زشت و احمق چیزهای زشت و احمقانه می‌سازد. اما از اینکه راه‌حل‌هایم شبیه راه‌حل‌های مادرم بود، احساس شرم می‌کردم. از این‌که آدم‌ها می‌توانند تا چه حد شبیه هم باشند، احساس ناتوانی می‌کردم.

مامان و بابا به کار تیمی معتقد بودند و از همان ابتدا قسمتی از کار را پدرم به عهده گرفت. مرد ترک تیپیکال که تشنه فرزند پسر است و بعد از تلاش‌های بسیار و حاصل شدن تنها دو دختر، احساس می‌کند ابتر مانده. برادرهای پدرم همه فرزند مذکر داشتند و همین حس بد او را راجع‌به دختر داشتن تشدید می‌کرد. من از سه‌سالگی لباس‌های پسرانه می‌پوشیدم و اسم خودم را براساس یکی از شخصیت‌های سریال «خط قرمز»، «رامین» گذاشته بودم. بابا خوشش نیامد و گفت: «اسم یکی از اماما رو روی خودت بذار. مثل امام علی.» با بابا به هیئت می‌رفتم و در دسته‌ها زنجیر می‌زدم. با او به مغازه‌اش می‌رفتم و همکارانش مرا «علی آقا» صدا می‌زدند. من مقاومت می‌کردم و می‌گفتم «علی نه. رامین. من رامینم.» ولی حرف بابا برو داشت. انگار در همان سن حس ناکامی بابا را فهمیده بودم و دوست داشتم خوشحالش کنم. هر روز صبح به محض‌ این‌که بیدار می‌شدم، قبل از این‌که صورتم را آب بزنم و یا چیزی بخورم، شلوار جین تنگم را پا می‌کردم و تی‌شرتم را می‌پوشیدم. از دختر بودن هراس داشتم و می‌خواستم به محض هشیار شدن پنهانش کنم. اگر کسی به اسمم صدایم می‌زد، عصبانی می‌شدم و می‌گفتم: «من علی‌ام، علی آقا!» و تمام این کارها بابا را اندکی آرام می‌کرد.

بابا وصلت با برادرها و خواهرهایش را راهی می‌دید تا فرزندان ذکور آنان را از آن خود کند. وقتی پسرهای خانواده مرا از پدرم خواستگاری می‌کردند، و من درخواستشان را رد می‌کردم، بابا به گونه‌ای رفتار می‌کرد که انگار او را رد کرده‌ام. خشمگین و سرخورده می‌شد و به من یادآوری می‌کرد که چه فرصت و پسر خوبی را از دست داده‌ام. وقتی پسرخواهرش مرا از بابا خواستگاری کرده بود و من گفتم نه، بابا گفت: «این پسره قد و هیکل داره، انقدا می‌خوانش. حالا تو نمی‌خوایش بقیه هستن.» پسرعمه‌ام حداقل‌ترین معیارها را نداشت. سیگار می‌کشید، دخترباز بود، بددهن و بسیار عصبی بود، تحصیلات دانشگاهی نداشت، کار نداشت، پولی هم نداشت. اما بابا فکر می‌کرد که من با رد کردن پسرخواهرش فرصت بزرگی را از دست داده‌ام. وقتی داشتم برای روانکاوم تعریف می‌کردم که پدرم مشتاق است من با چنین مردی ازدواج کنم، بدون برنامه‌ریزی قبلی، به دروغ گفتم که پسرعمه‌ام ثروتمند است و بابا فقط به همین نگاه می‌کند. پسر خواهر بابا با هیچ معیاری ثروتمند محسوب نمی‌شد. اما من خجالت می‌کشیدم که به روانکاوم بگویم فرد مورد تایید پدرم حتی اصلی‌ترین و تنها معیار بابا را هم ندارد. هرچقدر که این ازدواج‌ها به ضرر من بود، برای بابا پرفایده بود. چون هم‌ز‌مان که از دست فرزند غیرنرینه‌اش راحت می‌شد، فرزندخوانده نرینه‌ای که از خون خودش بود را به دست می‌آورد. بابا سعی می‌کرد نقص مادگی را از طریق وصلت با اقوام نرینه‌اش درمان کند. فرزندان نازیبایی که نر نیستند، راه سختی در پیش دارند. راهی که از همان روز تولد دربرابرشان گذاشته می‌شود. 

نقاطی از ذهنم را به بی‌حسی موضعی مسلح کرده‌ام. بعد فکر می‌کنم اگر تأثیر بی‌حسی از بین برود، با چه شدتی از درد بیدار خواهم شد؟ انگار بیمار تازه‌به‌هوش‌آمده‌ای را به‌ اجبار می‌خواهم به حرکت دربیاورم. باید دستش را بگیرم و در حالی که نعره می‌زند، کشان‌کشان راهش ببرم. شروع به نوشتن می‌کنم. درد به دیواره‌های بدن می‌کوبد و به سمت سرش فوران می‌کند، دوست دارد با تمام توانش بدود و زیر دوش آب گرم پنهان شود. در را می‌بندم و مانعش می‌شوم. باید بماند و بنویسد.

می‌خوابم و رؤیاهای زیادی می‌بینم. مکان آخرین رؤیا آسایشگاهی روانی است. سفید و خالی. همراه بیماری هستم و می‌روم که برایش چیزی بیاورم. خم می‌شوم و سرم را که بالا می‌آورم دختر زیبایی را می‌بینم. نشسته و مات به یک گوشه خیره شده است. دهانش نیمه‌باز است. درد در چهرۀ مجهولش شفاف است، بسیار رنجور است، و برای این‌جا بودن زیادی جوان است. از خودم می‌پرسم: «دیوونه‌ها از اول دیوونه‌ن؟» بعد پشت می‌کنم و چند قدم دور می‌شوم، طاقت نمی‌آورم و همان‌جا می‌نشینم و شروع به گریه می‌کنم. در حالی که سرم را پایین انداخته‌ام و به‌شدت گریه می‌کنم، کسی که نمی‌دانم کیست و چهره‌اش را نمی‌بینم، سرش را به سرم تکیه می‌دهد و در غمم شریک می‌شود. انگار که غم فقدان عزیزی باشد. از خواب می‌پرم و هق‌هق می‌زنم.

چیزی که به سمت اَشکال مختلف مورد میل واقع شدن می‌کشاندم، خودشیفتگی‌ای است که از ترس ناکامی‌هایم پنهان شده. در اضطراب بودن از این‌که آیا آن مرد همیشگی امروز هم با لذت نگاهم می‌کند؟ و اگر آن مرد بمیرد و اگر هزار مرد دیگر بمیرند، در اضطراب بودن از این‌که آیا یک مرد جدید هر روز با لذت نگاهم خواهد کرد؟ در اضطراب بودن و تلاش برای دست‌نیافتنی شدن. آیا ناامیدش می‌کنم؟ احساس مسئولیت برای شگفت‌زده کردنشان. و در عوض آب در دستانم می‌ریزند، آبِ روان. دخل و خرجم به هم نمی‌خورد.

چیزهای کوچکی هستند که می‌توانم انجام دهم. کمتر در آینه نگاه می‌کنم تا بیشتر با خودم مواجه شوم. کمتر نگاه می‌کنم که دیگری نگاهم می‌کند یا نه. وقتی صدای ذهنم دست از تحقیر کردنم بر نمی‌دارد، مشغول کاری می‌شوم. کارهایم را تمام می‌کنم. یا حداقل سعی می‌کنم تمام کنم. از جانب دیگران دربارۀ خودم نظر نمی‌دهم. می‌پذیرم که کمتر اهمیت دارم. می‌پذیرم که متفاوت نیستم. اما دوست‌ داشته شدن را هنوز نپذیرفته‌ام، چراهای ذهنم جواب نمی‌گیرند. سعی می‌کنم کارهایم را تمام کنم.

سعی می‌کنم آدم‌ها را نبخشم. چون کسانی که دردهای زیادی را بر من تحمیل کرده‌اند، نمی‌توانند دوستانم باشند. دوست دارم یک روز که مامان دارد توی آشپزخانه «شمال» معین را می‌خواند و بابا با گوشی‌اش تلوبیون نگاه می‌کند و نگار روی تختش دراز کشیده و اینستاگرامش را اسکرول می‌کند، آرام، از کناره‌های دیوار بخزم و در امتداد پیچک‌های پذیرایی به سمت در بروم. همین‌طور که دعا می‌کنم مثل بعد از تجاوز همچنان نامرئی باقی مانده باشم، سرم را روی تنم بچسبانم و یواش در را باز کنم و بروم بیرون. وقتی مامان اوج گرفت و خواند «صدف تا صدف موج غم با منه/ دل تنگمو صخره پس می‌زنه» در را ببندم تا صدای بسته شدنش در اوج آواز مامان محو شود. چون یکی از دوستان مهاجرم می‌گفت: «وقتی از مامان‌بابات دور بشی، تازه شروع به نجات پیدا کردن می‌کنی.»♦

این متن را به اشتراک بگذارید: