گزارش

آونگ یأس و امید

دبیرستان‌های دخترانه در روزهای «زن، زندگی، آزادی»

امیر خادم

۶ بهمن ۱۴۰۱

در یکی از روزهای ماه مهر ۱۴۰۱، شراره، دبیر تاریخ هنر در یکی از هنرستانهای شمال تهران، بچه‌های کلاسش را می‌بیند که در حیاط دور هم جمع شده‌اند و ترانه «برای» از شروین حاجی‌پور را همخوانی می‌کنند. اولین واکنش شراره به این حرکت دانش‌آموزان مثبت بود، ولی وقتی متوجه می‌شود که کسانی از بین آنها گوشی موبایل را بالا آورده‌اند تا از سرودخوانی خود فیلم بگیرند، نگران می‌شود. به دفتر مدرسه می‌رود و از دیگران می‌پرسد آیا خبر دارند که بچه‌ها مشغول فیلم گرفتن وسط حیاط هستند. «رفتیم با بچه‌ها صحبت کردیم و گفتیم به خاطر خودتان و به خاطر این که مدرسه جای امنی بماند و بتوانیم همیشه اینطور دور هم باشیم، این فیلم جایی پخش نشود. بچه‌ها هم به من گفتند که باشد خانم، قول می‌دهیم.» همان روز، در یکی از برنامه‌های خبری عصر شبکه ایران اینترنشنال فیلم سرودخوانی بچه‌ها پخش شد.

شراره (نام او و باقی افراد این گزارش مستعار است) متولد دهه شصت است. ۹ سال پیش، بلافاصله بعد از فارغ‌التحصیلی از کارشناسی ارشد تاریخ هنر، شروع به کار در مدارس تهران کرد. هم کار معلمی کرده و هم معاونت و مشاوره. وقتی جنبش اعتراضی امسال آغاز شد، شراره اگرچه به صف معترضان خیابانی ملحق نشد، اما هم به دل و هم بر زبان با اعتراضات همراه بود. می‌گوید در همان روزهای اول مهر، در سالن مدرسه بچه‌ها را جمع کردند تا برایشان درباره این شرایط مفصل صحبت کنند. «یکی از دبیرهای ما که دکترای علوم سیاسی دارند آمد و برای بچه‌ها حرف زد. بچه‌ها هم هر سوالی داشتند پرسیدند و او هم به وضوح جواب داد. طوری که اگر آن حرفها به بیرون درز می‌کرد آن معلم مستقیم می‌رفت اوین.» بعد از آن روزی که مچ بچه‌ها را در هنگام فیلمبرداری در حیاط گرفتند، او و باقی کادر مدرسه تلاش کردند به دختران دانش‌آموز بفهمانند که درز کردن آن فیلم چرا به ضرر خودشان است: «من و مدیر و معاونها با هم رفتیم با آنها صحبت کردیم و گفتیم که حفظ امنیت شما از همه چیز مهم‌تر است. خیلی با آرامش همه چیز را پیش بردیم.» بچه‌ها از این واکنش تعجب کردند، شاید چون انتظار تنبیه صریح‌تری داشتند. «خیلی هم عذرخواهی کردند و قسم خوردند که خودشان فیلم را نفرستادند و بچه‌های دیگری که فیلم برایشان دست به دست شده بود فرستادند.» وقتی مدیر یکی دیگر از مدارسِ ناحیه از طریق تصاویر حاشیه‌ی آن فیلمِ سرودخوانی توانسته بود مدرسه‌ی شراره را تشخیص دهد، کار به جای باریک کشید. آموزش و پرورش باخبر شد، مدیر هنرستان رسماً توبیخ شد و بچه‌ها هم علی‌الظاهر از جسارت خود پشیمان شدند، یا حداقل برای مدت کوتاهی در بهت رفتند.

در مقام معلم، شراره معتقد به حمایت کامل از بچه‌های مدرسه است. آنها را نسلی نترس و جسور می‌داند که برخلاف نسل خودش منتظر اجازه نمی‌مانند. «مثلاً من می‌گویم که بچه‌ها فضای مجازی را دست کم نگیرید و مثلاً در توییتر می‌توانید یک هشتگ را بالا ببرید. می‌گویند که خانم آن کار را که انجام می‌دهیم، اینها که چیزهای معمولی است. از آن طرف هم می‌گویند که کسی به خیابان نمی‌آید و ماییم که باید برویم.» شراره چاره‌ی کار را در جهت‌دهی به شوق بچه‌ها می‌داند. در کلاسهایش برایشان از تاریخ هنر اعتراضی و نافرمانیهای مدنی می‌گوید. ولی بچه‌ها همیشه یکی دو قدم جلوتر از این حرفها هستند. در یکی از روزهایی که فراخوان اعتصاب عمومی در کشور پخش شده بود، وقتی شراره به کلاس وارد می‌شود فقط یکی از بچه‌ها را، که نماینده‌ی آنها در شورای دانش‌آموزی بوده، می‌بیند که آمده به او خبر بدهد که همه بچه‌های سال یازدهمی در گروه واتس‌اپی خودشان رأی گرفته‌اند تا به اعتصاب بپیوندند و به مدرسه نیایند. فقط همان یک دانش‌آموز به نمایندگی از بقیه آمده بود تا خبر اعتصابشان را به معلمان ابلاغ کند و برود.

اکثر مدارس البته اینطور نیستند. شراره خودش هم اذعان می‌کند که مدرسه‌شان حمایت زیادی از دانش‌آموزان می‌کند، حتی وقتی به قیمت دردسرهای فراوان برای مدیر تمام می‌شود. وقتی با سارا صحبت کردم، او هم از حمایت خاص بعضی مدارس گفت. سارا هم متولد دهه شصت است. در دانشگاه ابتدا مهندسی خوانده ولی بعد جامعه‌شناسی و پژوهش در علوم اجتماعی. در چندین مدرسه دولتی و غیرانتفاعی در تهران درس می‌دهد، از فیزیک گرفته تا فلسفه. او هم علاوه بر تدریس گاهی کار مشاوره هم کرده. سارا مدارس را از حیث موضعشان درباره اعتراضات به سه بخش تقسیم می‌کند: سرکوبگر، مخدر و همراه. از نظر او مدارسی همچون مدرسه‌ی شراره در شاخه‌ی مدارس همراه قرار می‌گیرند، جایی که کادر مدرسه مخاطرات آزادی نسبی دادن به بچه‌ها را می‌پذیرد. او خود هم از مدرسه‌ای مثال می‌زند که وقتی بچه‌ها روی تخته سیاه شعارهای روز مثل «زن، زندگی، آزادی» را می‌نویسند، مدیر و معاون به دنبال استنطاق برای یافتن نویسنده‌ی شعارها نمی‌افتند و تا زمانی که ماجرا از همین حرکات فراتر نرود کلاً به روی خودشان نمی‌آورند.

سارا مدارس مخدر را آنهایی می‌داند که تلاش می‌کنند به دانش‌آموزان القا کنند این اعتراضات هم یک نسیم گذراست و نباید آن را مخلّ درس و مشق دانست. تجربه تدریس در یکی از این مدارس مخدر را برایم گفت. به عنوان معلم مهمان آنجا رفته بود و در همان روز اول در دفتر مدرسه گفته بود که روش کار او برداشتن حجاب در کلاس است. «در آن جمع آدم باحجاب فقط من بودم. من معتقدم حجاب را یا داری یا نداری، یا باحجاب یا بی‌حجاب.» خودش همیشه با روسری سبک لبنانی در فضای عمومی می‌گردد، ولی معتقد است وقتی در چهاردیواری کلاس با دختران دانش‌آموز محصور است، از حیث شرعی هم نیازی به حفظ حجاب نیست. وقتی این را به کادر مدرسه گفت، ابتدا تعجب کردند و بعد بهانه آوردند. «گفتند توی طبقه شما کلاس نمی‌دانم چند هست که معلمِ آقا دارند. گفتم که من توی کلاس خودم هستم و ایشان هم توی کلاس خودشان.» در نهایت سارا کار خودش را کرد. «در جلسه اول با روسری وارد شدم، وسایلم را گذاشتم روی میز. بچه‌ها همه ساکت بودند. برای اولین بار یک نفر وارد می‌شود که شبیه آدمهایی است که باید ازشان ترسید. لحظه‌ای که روسری را برداشتم انگار که انقلابی اتفاق افتاد.» کلاس پر از سوت و جیغ شد. بچه‌ها با شوق گفتند که تا به حال هیچ معلمی چنین کاری نکرده. سارا، با سبک تدریس همیشگیش، شروع به کاوش در رفتار بچه‌ها می‌کند. از آنها می‌پرسد که چرا از این کار او ذوق کرده‌اند. پاسخ می‌دهند که چون شما قشنگی. باز می‌پرسد که نه، دلیل واقعیتان چیست؟ بعد از چند رفت و برگشتِ کلامی، از بچه‌ها می‌پرسد که چرا اصلاً خودشان در کلاس هنوز مقنعه بر سر دارند. جواب آنها فقط این است که عادت داریم. سارا همین را نشان یک مدرسه مخدر می‌داند. می‌گوید مدیر همین مدرسه به معلمی دیگر صراحتاً گفته بود که به بچه‌ها بگوید کل این قضایای اعتراضات خیابانی صرفاً یک بازی رسانه‌ای است و زود تمام می‌شود.

مدارسی که سارا با صفت سرکوبگر می‌شناسد حتی حاضر به چانه‌زنی با بچه‌ها نمی‌شوند. از تجربه‌ی تدریس در یکی از آنها هم داستانی دارد. مدرسه‌ای در شرق تهران، نزدیک به گورستان معروف خاوران. گفت این دبیرستان ۹ تا کلاس دوازدهم دارد که هرکدام بین ۳۰ تا ۳۳ دانش‌آموز دارند. «اینها حتی یک مشاور هم ندارند.» روز اول کلاس با بچه‌ها خوش‌وبش می‌کند و جواب سربالا می‌شنود. «رفتم سر کلاس و گفتم بچه‌ها چه خبر؟ گفتند سلامتی. گفتم سلامتی کجا بود؟ گفتند که خانم همین است دیگر، خبری جز سلامتی نداریم. گفتم جدی؟ به من که گفتند زود برگردد چون شبها اینجا شلوغ می‌شود. دیدم می‌گویند هیس هیس، خانوم! تا رسیدیم به جلسه سوم و اینها شروع کردند به صحبت کردند که چقدر تحت فشارند. گفتند خانم آیا بالاخره روزی می‌شود که همه دست از سر ما بردارند؟» در این مدرسه خبری از سرودخوانی دسته‌جمعی و ابلاغ اعتصاب کلاس به معلمان نیست. حضور معلمی چون سارا برای دانش‌آموزان این مدارس همچون قطره‌ای آب است در بیابان.

سارا مدرسه‌ی سرکوبگر دیگری را هم مثال زد که در آن وقتی وارد کلاس شد، دید بچه‌ها زمزمه‌کنان مشغول خواندن شعری هستند و تا او را دیدند ساکت شدند. «گفتم بچه‌ها تو را خدا قطعش نکنید. گفتند اجازه می‌دهید؟» بند معروف تصنیف هنگام می را می‌خواندند: «از خون جوانان وطن لاله دمیده/ از ماتم سرو قدشان سرو خمیده.» بچه‌ها حمایت معلم را که دیدند حاضر شدند ترانه‌خوانی را ادامه بدهند و بعد از سارا اجازه گرفتند تا یک شعر انقلابی جدید هم بخوانند. «یک چیزی خواندند و من صدایشان را ضبط کرده بودم ولی گوشی من را بعداً دزد برد. من آن شعر را نشنیده بودم و خیلی زیبا بود.» بعد از شعرخوانی، سارا از بچه‌ها تشکر می‌کند و آگاهی آنها را می‌ستاید. فاصله عظیمی است بین آن هنرستانی که بچه‌هایش در حیاط شعر خواندند و آزادانه فیلم گرفتند تا کلاسی که در محیط بسته‌ی چهاردیوارش هم بچه‌ها حتی برای خواندن تصنیفی صدساله جرأت اجازه گرفتن نداشتند. و اینها همه تازه فقط در تهران است. (دسترسی به مدارس شهرهای دیگر ایران بسیار سخت بود، هم از حیث جلب اعتماد معلمان برای مصاحبه و هم از نظر قطعی‌های مکرر اینترنت. برای همین مجبور شدم گزارش را محدود به تهران کنم. شاید در آینده گزارش مفصل‌تری درباره مدارس باقی شهرها هم تهیه کنم.)

مدرسه، در حالت آرمانی، پناهگاهی برای بچه‌هاست. جایی که در آن فرصت اشتباه کردن داشته باشند، بی‌ ترس از عواقب. اما در ایرانِ معاصر، مدرسه از دوگانگی قدرت مصون نیست: بچه‌ها یا معلم را طرف خود می‌دانند یا مخالف خود. سارا گفت که در هر کلاسی که وارد می‌شود دانش‌آموزان او را می‌سنجند تا «ببینند تو کجای ماجرایی.» می‌گوید اگر به هر دلیلی نتوانی بچه‎ها را متقاعد کنی که در ساختار قدرت تو در کنار آنها ایستادی و نه در مقابلشان، کلاس را برای کل سال از دست می‌دهی. وقتی از او پرسیدم که حس کلی خود درباره رابطه‌اش با بچه‌ها از شروع این سال تحصیلی چیست، جوابش یک کلمه بود: استیصال. «برای اولین بار در این سالها، که سالهای کمی هم نیست واقعاً، مستاصل شدم و کمک خواستم.» می‌گوید امسال برای حل مشکل ارتباط با بچه‌ها رفت و از یک روانشناس تربیتی کمک گرفت. «من منشور حقوق نوجوان را خواندم و می‌دانم که اینها حق مدنی دارند و نمی‌خواهم برای آنها ماده مخدر باشم و نیستم کلاً. مثلاً این که بگویم که نه، حالا می‌گذرد بچه‌ها و شما خودتان را ناراحت نکنید. از طرف دیگر نمی‌خواهم که ماده منفجره باشم. اینها به اندازه کافی خودشان روی آتش هستند و من نمی‌فهمم باید چه کار کنم.» آن جلسه با روانشناس تربیتی هم نتوانست از استیصال او کم کند. «البته جلسه خوبی بود که توانستم دو ساعت با یک نفر صحبت کنم، ولی ابزاری بهم نداد چندان و چیزی هم که گفت چندان کارآمد نبود ولی صرفاً آن جلسه برای خودم یک ذره آرامبخش بود.»

شبیه این پاسخ را از یک معلم دیگر هم شنیدم. مهتاب هم متولد دهه شصت است و سالهاست که دروس ادبیات، فلسفه و منطق تدریس می‌کند. گفت: «شدیداً احساس می‌کنم که ارتباط با بچه‌ها برایم غیرممکن است و خیلی تلاش می‌کنم که بر این مشکل غلبه کنم. مهم‌ترین چالش من این است که دوباره بتوانم با بچه‌ها ارتباط معنی‌دار و عمیق داشته باشم.» او هم مثل بسیاری معلمان دیگر، شغل خود را از سر علاقه‌ی قلبی انتخاب کرده و می‌گوید همیشه تلاش کرده در چارچوب ناقص و پرایراد نظام آموزشی ایران، حداکثر فایده را برساند. اما الان به نقطه‌ای تاریک در مسیر شغلی خود رسیده: «من همیشه به صرف این که معلم هستم حس خوبی داشتم. همیشه تصورم این بود که به هر حال کارهایی از دستم برمی‌آید که برای بچه‌ها انجام می‌دهم. سعی می‌کردم محتوای ایدئولوژیک و نامربوطی که باید بخوانند را تبدیل کنم به چیزی که به زندگیشان مربوط است. و این به شدت تغییر کرده. حسی که الان به کارم دارم حس کارمندی است. آن رضایتی که داشتم را ندارم و احساس می‌کنم وظیفه‌ای که اصلاً نمی‌دانم چیست را باید روزانه انجام بدهم و بعد برگردم خانه.» وقتی با او بیشتر صحبت کردم و از جزییات مرارتهای تدریس در این چند سال اخیر گفتیم، اذعان کرد که حتی گاهی به تغییر شغل هم فکر می‌کند، چون از تمام آن شور تدریس که در این سالها نیروی محرک او بوده دیگر چیز زیادی نمانده. «من آدم باانرژی‌ای هستم سر کلاس. سواد دیجیتالم هم خوب است. تصورم این است که به عنوان یک آدم ۳۳ ساله نباید ببینم بچه‌ها من را به نسلی غیرقابل تغییر متعلق می‌دانند، ولی بهم گفتند که این احساس را درباره‌ی من دارند.»  

در هفته‌های اول این سال تحصیلی، مهتاب تلاش می‌کرد برای شاگردانش درباره لزوم شنیدن حرفهای همدیگر توضیح بدهد. ولی هر چه بیشتر می‌گفت، کمتر مفید بود. «بعد فهمیدم که در واقع من فقط دارم نصیحت می‌کنم و شکاف موجود باعث می‌شود که حرف من هیچ معنی و تاثیری نداشته باشد. این بود که بعد تصمیم گرفتم از بچه‌ها بپرسم که اصلاً نسبت به من چه احساسی دارند و چرا اعتماد ندارند. درسهای علوم انسانی همه بسیار ایدئولوژیک هستند ولی حتی درباره آنهایی که نیستند هم بچه‌ها می‌گویند اینها حرفهای تاریخ گذشته‌ی یک سری آدم تاریخ گذشته است. حتی درباره خودم هم این را گفتند.» او مثالی درباره اعتصابهای دانش‌آموزان هم دارد که با مثال شراره کمی متفاوت است: روزی که بچه‌ها انتظار داشتند کلاس تعطیل شود و نشد، به معلمی که سر کلاس آمده بود گفتند تو بی‌شرفی. «دقیقاً با همین لفظ.» او می‌گوید چندین بار وقتی از بچه‌ها خواسته تا با او راحت‌تر حرف بزنند، در نهایت «گفتند که ما اصلاً امیدی نداریم که شما بفهمید ما به دنیا چه جوری فکر می‌کنیم. این که شما آدم خوبی باشی و اینها، برای ما کافی نیست. مثلاً یکی از چیزهایی که شنیدم این بود که بچه‌ها گفتند آدمها باید در انتخاب هویت جنسی دلخواهشان آزاد باشند و ما فکر می‌کنیم هیچ‌کدام از شما اگر زمانی بچه‌تان همجنسگرا باشد حاضر نیستید بپذیرید.» گاهی اوقات تلاش کادر مدرسه برای انتقال حس همدردی نه تنها موفق نبوده، که نتیجه‌ی معکوس هم داشته. مهتاب از مدیر یکی از مدارس مثال می‌زند که بعد از یکی از روزهای سخت پاییز امسال که اخبار ناگوار کام همه را تلخ کرده بود، سر صف خواسته تا درباره‌ی ناراحتی‌های خودش هم حرف بزند تا شاید دروازه‌ی همدردی را باز کرده باشد. در میان حرفهایش از این گفت که خودش خواهر شهید است و از سوءاستفاده از نام شهدا ناراضی است، ولی آنچه بچه‌ها شنیدند قصه‌ی دیگری بود. «بچه‌ها به شدت بابت این حرف به او حمله کردند، که باز تو هم داری همان کار را می‌کنی و تو هم از کشور طلب داری و فکر می‌کنی کل این کشور مال شماست.»              

مهتاب هم خودش حداقل یک بار هدف اتهام‌های این چنینی بوده. مادر یکی از دانش‌آموزان در میانه‌ی بحثی به او گفت که «تو حقوقت را داری از اینها می‌گیری، پس صحبت نکن.» در پاسخش مهتاب صرفاً ایراد منطقی این حرف را توضیح داد. «من بهش گفتم که شما کاسبی؟ گفت نه. گفتم پس شما هم هر شغلی دارید با یکی دو واسطه دارید حقوقتان را از حکومت می‌گیرید. من چه کار کنم؟ شغلم است دیگر. مادره هم یک خورده جا خورد. ولی صرف اینکه شما در مدرسه دولتی کار می‌کنی برایشان به این معنی است که مزدوری.» رفتارهایی از این دست روح معلمانی چون مهتاب را بسیار آزرده کرده. مهم اتهام واهی نیست، بلکه این تصور است که معلمان هم بخشی از ساختار سرکوب هستند. از او پرسیدم که آیا برای جلب اعتماد بچه‌ها سعی کرده درباره‌ی این اعتراضها موضع آشکاری بگیرد، مثلاً درباره‌ی حجاب. گفت: «من چون فضیلت معلم را در بی‌طرفی می‌بینم، مستقیماً راجع به اینها اعلام موضع نمی‌کنم. ضمن این که در کلاس بچه‌هایی داریم که صرفاً به خاطر خانواده‌ی مذهبیشان، حتی بدون این که تعلق خاطری به حکومت داشته باشند، در اقلیت شدید در کلاس هستند و من به این دلایل موضعگیری نمی‌کنم.» اما با این حال موقعیتهایی داشته برای ساختن پل بین خود و بچه‌ها: «مثلاً بعضی روزها که فکر می‌کنم لازم است و آزرده هستند، حتماً تسلیت می‌گویم و لباس مشکی می‌پوشم.» ولی مسئله از نظر مهتاب بنیادی‌تر از اینهاست که با چند جمله‌ی همدلانه حل شود.

«اینها از روزی که با نهاد آموزش روبه‌رو شدند قطع ارتباط کامل با ارزشهای رسمی حکومتی داشتند. برای نسل ما اینطور نبود. خیلی از ما خانواده‌هایی داشتیم که آن موقع مذهبی بودند. خیلی از ما فکر می‌کردیم که این حکومت به هر حال هست ولی بدی‌هایی هم دارد. این بچه‌ها کاملاً با فرهنگ جهانی همخوان شدند. ضمن این که ما با چیزی بزرگ شدیم که آن هم توان زندگی دوگانه بود، که بتوانیم در فضای رسمی با ارزشهای رسمی زندگی کنیم ولی در فضای خانه آن جوری که دلمان می‌خواهد زندگی کنیم. ولی این بچه‌ها نه در کلاس درس و نه در فضای خانواده حاضر نیستند این دوگانگی را بپذیرند.» نسلی که در دهه‌های شصت و هفتاد بزرگ شد آموخته بود که محیط خانه رازهایی دارد که باید از جهان بیرون حفظ شود. اینکه در خانه کالاهای فرهنگی غیرمجاز وجود دارد، زمانی فیلم وی‌اچ‌اس و زمانی هم گیرنده‌ی ماهواره، برای نوجوانانِ قدیمی بدیهی بود. اما نوجوانِ امروز از همان ابتدا چنین مرزی را نشناخته، شاید به لطف فناوری ارتباطی وسیع‌تر، شاید هم چون پدران و مادران آنها همان نوجوانان قدیمی بودند، بیزار از ریایی که در تربیت خودشان تنیده شده بود. مهتاب می‌گوید آزاداندیشی در بچه‌های کلاسش گاهی برایش عجیب است. گرچه هنوز در جهان میان کودکی و بلوغ سرگردانند و آنقدر رشد نکردند که از آنها انتظار اندیشه‌ی مستحکم داشت، ولی دوری آنها از تعصب قابل قیاس با نسلهای قبل نیست. «مدرسه‌ای که پارسال در آن کار می‌کردم یک گروه علوم انسانی داشت که تعداد بچه‌های مذهبی آن قابل توجه بود. دو سال متوالی به اینها فلسفه درس دادم. یک برنامه‌ی مناظره هم در کلاس داشتیم. چیز عجیبی که در این بچه‌ها دیدم این است که مذهبی‌ترینهایشان هم لیبرال هستند. من یک بچه‌ای که فکر کند بقیه را باید مجبور کند با ارزشهای خودش زندگی کنند ندیدم. حتی یک نفر. مثلاً یک بار درباره حقوق حیوانات بحث شد که آن بحث در نهایت می‌رسد به اینکه خداباور هستیم یا نه. آنجا چیزی که به یاد دارم این است که بچه‌های مذهبی هم سعی نمی‌کردند بگویند این را باید قبول کنید. اینها بچه‌های چادری هستند که مثلاً عکس پروفایل مادر یکیشان تصویر قاسم سلیمانی است. این بچه‌ها به طور نسلی کمابیش همه لیبرال هستند. البته وقتی این بچه‌ها می‌روند دانشگاه و عضو بسیج می‌شوند قضیه دیگر کمی فرق می‌کند.»

تلاشهای مهتاب و همکارانش برای جهت‌دهی به افکار دانش‌آموزان، مثل تلاشهای شراره، گاه به ثمر می‌رسد و گاه نه. ولی در هر دو حال، عطش بچه‌ها برای مباحث جهان آزاد معلمان را متعجب می‌کند. «مدرسه‌ای که امسال کار می‌کنم می‌خواستیم یک سری سمینار برای بچه‌ها بگذاریم که چند آدم باسواد دانشگاهی ببیند که الگو بگیرند. ازشان پرسیدیم که چی برایشان جالب است اگر بخواهند یک سخنرانی علمی درباره آن بشنوند. تعداد زیادیشان موضوعی که در کاغذشان نوشتند اقلیت‌های جنسی بود.» در همان مدرسه بین خود معلمان بر سر اینکه گرایشهای جنسیِ متفاوت ناهنجاری روانی حساب می‌شوند یا نه بحث بود، چه رسد به اینکه بتوانند کنجکاوی دانش‌آموزان را پاسخ بدهند. عطش دانش‌آموزان برای بحث‌های این‌چنینی معمولاً زود سویه‌ای از خشم هم به خود می‌گیرد. گویی بچه‌ها هم سوالات بسیاری دارند، هم به ندرت مدرسه را جای مناسبی برای پاسخ به این همه سوال می‌دانند. سارا هم می‌گوید دانش‌آموزان دغدغه‌های عمیق دارند ولی به تبع سن خود همیشه توان انتقال این افکار را ندارند. امسال که خشم جمعی در کشور فوران کرده و نعره‌های انقلابی در خیابانها بلند شده، امکان تعمیق و مباحثه برای معلم هم کم و کمتر شده. سارا گفت در بعضی کلاسهایش «انگار که یک سپر دفاعی هم می‌گیرند که یا بیا با ما شعار بده و یا آرام بگیر و درست را بده.» اما گاهی اوقات هنوز بارقه‌ی مختصری از جایگاه معلم به عنوان حامی برای او پدیدار می‌شود. سارا داستان یکی از دانش‌آموزانش را گفت که از دوستان نیکا شاکرمی بوده. نیکا همان دختر شانزده‌ساله‌ای بود که در ۲۹ شهریور امسال، بعد از شرکت در تظاهرات خیابانی به دست نیروهای امنیتی به طرز مشکوکی کشته شد. این شاگردش «از همان اول در جریان اعتراضها بود تا اینکه یک کتک مفصل خورد و یکی دیگر از دوستانش را هم گرفتند. این بچه گفت که خانم الان در نقطه‌ای هستم که باید بنویسم و اطلاع‌رسانی کنم و با شما و آدم بزرگترها حرف بزنم و قصه‌ام را بگویم و اگر شما قصه ما را باز بگویید، شاید بهتر باشد.» ولی این دختر هم با این که به سارا نزدیک و با او همراز شده، باز معلمش را در مقام ناصحِ عاقل نمی‌بیند، بلکه صرفاً او را مسلط‌تر به بیان می‌داند. او از سارا کمک نخواسته تا افکار درهم یا مشوّش خود را روشن کند. سارا گفت که نصیحتش کرده تا حداقل جوانب احتیاط را بیشتر رعایت کند. «احساس می‌کردم این بچه کل این تجربه را زیسته و تا انتها رفته. به من گفت حالا می‌روم ولی هر روز دیگر نمی‌روم و سعی می‌کنم از خودم حفاظت بیشتری کنم و ماسک بزنم. من هم فکر کردم آخر تو بدون ماسک تا حالا چرا می‌رفتی و این که دیگر بدیهیات است. این طفلک این ماجرا را کاملاً زندگی کرده و تا آخرش را رفته بود.»

در کنار اختلاف نسلی و گسترش دسترسی به اینترنت، شکاف بین معلم و دانش‌آموز عامل احتمالی دیگری هم دارد: دو سال قرنطینه و آموزش از راه دور. «یادم است معلمی که بچه‌ها قبلاً سرش قسم می‌خوردند، در سال اخیر می‌گفت من هرچی با این بچه‌ها حرف می‌زنم نمی‌فهمند، حالا نمی‌دانم من نمی‌فهمم یا آنها.» اینها جملات طاهره است، معلم و مدیری که بعد از ۳۰ سال سابقه، امسال خود را بازنشسته کرده. او وظیفه اصلی مدرسه را نه آموختن دانش که ساختن مرجعیت می‌داند. مدرسه جایی است، یا باید جایی باشد، که بچه را در برابر آینه‌ای از فردای خودش قرار بدهد. می‌گوید در تمام سالهای کار تلاش کرده تا با دعوت از فارغ‌التحصیلان متأخر هر مدرسه برای دانش‌آموزانش مرجع خوبی درست کند تا نوجوانِ هزارسودایی با دیدن کسی که فقط چند سال از خودش بزرگتر است و الان در یک دانشگاه خوب مشغول تحصیل است، الگوی مناسبی پیدا کند. اما می‌گوید در این چند سال دیگر چنین کاری آنقدرها جواب نداده. انقطاع اصلی ظاهراً به خاطر همه‌گیری کرونا و تعطیلی کلاسهای حضوری مدارس بود، ولی این پیوند چند سالی می‌شد که پوسیده بود و صرفاً به تلنگری چون کرونا نیاز بود تا پاره شود. او سالهای اخیر را در یک مدرسه‌ی غیرانتفاعی کار می‌کرد. می‌گوید در این دهه‌ی‌ اخیر، حداقل در سالهای قبل از همه‌گیری کرونا، بسیاری از بچه‌های مدرسه‌اش اگرچه متمول نبودند ولی سفر خارجی در حد ترکیه را رفته بودند. «وقتی که درِ مملکت باز باشد و پولش هم باشد، خب می‌روند و بعد چیزهایی می‌بینند که دیگر به راحتی نمی‌توانند محدودیت‌های داخل کشور را بپذیرند.»

طاهره برایم مثالی زد از انتظارات دانش‌آموزانِ امروزی که نه تنهای گویای بی‌مرجعی آنان، بلکه نشانه‌ای از یأس عظیمشان هم هست. گفت سالهای دور در مدارس غیرانتفاعی همیشه از هر کلاسی تک و توکی بودند که خانواده‌شان برنامه مهاجرت داشت. ولی در یکی دو سال اخیر تعداد بچه‌هایی که در کلاس از قصد مهاجرت حرف می‌زنند به اکثریت رسیده، آن هم نه کسانی که با خانواده برنامه‌ی مهاجرت ریختند، بلکه صرفاً بچه‌های نوجوانی که در ذهن نیم‌پخته‌ی خودشان تصمیم گرفتند که باید هر چه زودتر مهاجرت کنند، فارغ از این که خانواده توان یا اراده‌ی آن را داشته باشد. «یادم است یکی از خانواده‌ها آمدند پیش من و گفتند تو را به خدا کاری کنید که بچه‌ی من نگوید می‌خواهم بروم، چون دیگر اصلاً درس نمی‌خواند. می‌گفتند شما راضیش کنید که حداقل کنکورش را بدهد.» سارا هم عین این تجربه را برایم گفت. او که سابقه‌ی کار نوع‌دوستانه با کودکان مهاجر افغانی هم دارد، گفت سالها پیش برای یکی از کلاسهایش درباره تجربه‌ی آموزش به کودکان افغانی بازمانده از تحصیل حرف زده. قصه را به آنجا رسانده بود که کودکان مهاجر در نهایت با خانواده‌هایشان به کمپ پناهندگی در اروپا رسیدند و تحصیل را آنجا ادامه دادند. می‌گوید دو سال بعد از روایت این قصه یکی از بچه‌های کلاسش آمده و پرسیده آیا امکانش هست او را با آن بچه‌های مهاجر آشنا کند تا از آنان بپرسد مسیر پناهندگی را چطور رفتند. وقتی سارا برای آن شاگرد توضیح داده که پناهندگی خطرناک است و به این سادگی نیست، دختر جواب داده: «مگر آنها عزیز شما نبودند؟ مگر نگفتید که چقدر خوب شد رفت؟» سارا جواب داده که آن بچه‌ها با خانواده‌شان بودند. پاسخ شنیده: «اشکالی ندارد. ما هم یک گروهی می‌شویم و با هم خانواده می‌شویم.» سارا خواسته توضیح دهد که برای رفتن می‌تواند صبر کند تا دانشجو بشود و بعد از مسیر تحصیلی برود، که در جوابش آن دختر گفته: «خانم اصلاً تحمل اینجا را نداریم.» سارا می‌گوید امسال به خاطر شور اعتراضات کمی صورت قضیه فرق کرده: «امسال یک تعدادیشان اینطوری شدند که نه! بمان و پس بگیر. ولی فقط بچه‌های دبیرستانی. آنهاییشان که الان دیگر فارغ‌التحصیل شدند و دانشجو شدند هنوز دنبال اپلای هستند.» اصل قضیه همان است، صرفاً هیزم درماندگی و ناامیدی بوده که حالا با جرقه‌ی خشم شعله‌ور شده. از او پرسیدم روند این مهاجرت‌جویی‌های دانش‌آموزان از کی بیشتر شده. پاسخ داد که از حدود سال ۹۶، ولی از بعد از ماجرای سرنگونی هواپیمای مسافربری در دی ماه ۱۳۹۸ شیب این افزایش بسیار بیشتر شد.

طاهره تغییرات در سطح مدیران مدارس را هم نشانه‌ی دیگری از افول وضع نظام آموزش می‌داند. او خودش سال اخیر را در مدرسه‌ای کار کرده بود که مدیر جدیدی در آن بر سر کار آمده بود، مدیری که به قول او نمونه‌ی خوبی از انتصابهای تازه در زمان دولت ابراهیم رییسی است. این مدیر که نسبتی با یکی از نمایندگان مجلس هم دارد، از همان ابتدا بنا را بر ناسازگاری با تمام برنامه‌های آموزشی و فرهنگی مدرسه گذاشت و به همان شیوه‌های معمول که در بین مدیران ادارات دولتی ایران مرسوم است، تلاش کرد تا هر کسی از کادر مدرسه که با او هماهنگ نمی‌شد را بیرون کند. طاهره که منتظر بازنشستگی بود، با این سیاست خصمانه کج‌دارومریز تا کرد و بعد هم بدرودش را گفت و رفت. ولی ته‌مزه‌ی تلخ رفتار آن مدیر هنوز در دهانش است. مثالی زد از یک برنامه‌ی فرهنگی که مدیر قصد تخریبش را داشت: در اردیبهشت سال قبل، برنامه‌ای تدارک دیدند تحت عنوان نمایشگاه علمی و پژوهشی، که قرار بود در آن بچه‌ها پوستر و روزنامه دیواری و کارهایی از این قبیل ارائه کنند. در بخشی از این برنامه گروهی از دانش‌آموزان شعری را آماده کرده بودند که در روز افتتاح در جمع والدین و معلمان بخوانند. بچه‌ها خودشان آنقدر به حساسیتهای روز وافق بودند که از قبل پاسخی برای ایرادها و سانسورهای مدیر جُسته بودند. «بچه‌ها خودشان گفتند که اگر به ما بگویند این شعر ممنوع است، ما می‌گوییم این را برای روز قدس ساختیم.» مدیر درنهایت گول این استدلال را نخورد و شعر را ممنوع کرد. در عوض شعری که یکی دیگر از دانش‌آموزان ساخته، یا ادعا می‌کند ساخته، را به عنوان جایگزین پیشنهاد می‌کند. طاهره اضافه می‌کند که آن دانش‌آموز از قضا وابستگی آشکاری به حکومت ایران هم داشت و محتوای شعرش هم گویای آن وابستگی بود. خلاصه آن که جدال بین برنامه بچه‌ها و اراده مدیر برای حذف یا بازنویسی کامل آن شعر به بن‌بستی می‌رسد که درنهایت خروجش فقط منوط به یک‌دندگی خود بچه‌هاست. «خلاصه آن روز بچه‌ها آمدند جمع شدند در حیاط و اولیایشان هم که دعوت شده بودند، موبایل‌به‌دست در حیاط بودند. بچه‌ها همه را در محذوریت قرار دادند.» حالا چون والدین هم آمده بودند، مدیر نمی‌توانست برخورد جدی کند و با غضب نشست تا سرود ممنوعه خوانده شود. ولی بعد از آن «مدیر و معاون پرورشی آمدند و با ما دعوا کردند که شما را معرفی می‌کنیم به کمیته انضباطی و فلان و بیسار.» این ماجرا اردیبهشت امسال اتفاق افتاد، پیش از خیزش انقلابی فعلی. همین نشان می‌دهد که تنش و تقابل نیروهای مدرسه با دانش‌آموزان قبل از روزهای «زن، زندگی، آزادی» هم به حد بالایی رسیده بود و فقط نیاز به روزنه‌ای برای تخلیه داشت.

نقطه اشتراک صحبتهایم با همه این معلمان در نهایت همین است: مدرسه میدان نبردی شده بین اراده‌ی بچه‌ها و توان مربیان آنها، فارغ از آنکه بسیاری از این مربیان خیرخواه بچه‌ها هستند و خود را بین قدرت ایدئولوژیک حاکم و مقاومت روزمره‌ی دانش‌آموزان گرفتار می‌بینند. اکثر کسانی که هم‌صحبت من شدند درباره سختی‌های متداول تدریسِ مواد درسی آغشته به ایدئولوژی حکومتی حرفهای زیادی داشتند. طاهره گفت: «سیستم آموزشی ایران هدفش تربیت آدمهایی است که اطاعت‌پذیر باشند و این چیزیست که بچه را از سیستم آموزش به کل دور می‌کند. هنوز تو کتابها باید بخوانند حضرت نمی‌دانم ولی فقیه و این چیزها. اصلاً معلم‌ها می‌زنند توی سر خودشان که آن فصل آخر مربوط به ولی فقیه را چطوری درس بدهیم.» وقتی از مهتاب هم پرسیدم که چقدر نگران عقب افتادن بچه‌ها از درسهای امسال است، جواب داد: «برایم خیلی هم راستش مهم نیست چون آن قدر آموزش مفیدی هم نبوده. آنجایی که هم مفید و مهم است بچه‌ها و خانواده‌ها خودشان حساسیت دارند و کارشان را می‌کنند. درسهای ایدئولوژیک هم کلاً اهمیتی ندارد. گرچه دو سال هم آموزش غیرحضوری داشتیم و خیلی مفید نبوده. جمع‌بندی من این است که از نظر وظایف آموزشی کار خاصی نمی‌توانیم بکنیم.» انگار ساده‌ترین هدف مدرسه که همان تدریس است دیگر اهمیتی ندارد. آن درسی که قرار است خوانده شود می‌شود، نشد هم نشد. کانال‌های ارتباطی بچه‌ها از مسیر واتس‌اپ و تلگرام عملاً جایگزین تمام مسیرهای ارتباطی دیگر شده و اختیار درس خواندن یا نخواندن دست خود بچه‌هاست.

زینب نه تنها از وجود این شبکه‌های مستقل ارتباطی نگران نبود، بلکه آشکارا راضی هم بود. «راستش من خیلی خوشحالم از این جهت که بچه‌ها دیگر مجبور نیستند مثل ما دهه شصتی‌ها یک سری مزخرفاتی را بخوانند و بپذیرند و باهاش زندگی کنند و رنج بکشند در نهایت.» زینب متولد سال ۶۵ است. مدرک کارشناسی ریاضی دارد و در چند دبیرستان تهران حسابان تدریس کرده. دوران قرنطینه‌ی کرونا برای او هم مثل باقی معلمان یک گسست اساسی بود، با این تفاوت که او آن گسست را فرصتی بزرگ در رشد شخصیت خود و دیگران می‌بیند. «به نظرم این فضای تنهایی و فضای تفکر که برای آدمها در این دو سال به وجود آمد، برای من خوب بود. من خودم اصلاً پوست انداختم و اصلاً جهان بینی من عوض شد.» از نظر او خیلی چیزها نیاز به بازنگری داشت و زلزله‌ای که همه‌گیری کرونا به وجود آورد در عین همه مشقت‌هایش حداقل این فایده را داشت که فرصت خودبینی و بازاندیشی اساسی برای هم او و هم دانش‌آموزانش به وجود آورد. زینب از یک خانواده کاملاً مذهبی می‌آید. پدرش نظامی است و وابستگی مستقیمی به ساختار حاکمیت دارد. «از پنج سال اخیر، همزمان با به دنیا آمدن دخترم، من یک فرآیند تغییر را در درون خودم شروع کردم و این کرونا به من کمک کرد. انگار که یک پیله‌ای دور خودم بستم و توانستم که پوست بیندازم. کلاً همه چیزم تغییر کرد. جهان‌بینی من تغییر کرد.» سال ۹۸ زینب تصمیم می‌گیرد در امتحان ورودی کارشناسی ارشد رشته‌ی مطالعات زنان شرکت کند. قبول می‌شود و در برابر مخالفت آشکار همسرش که حضور او بین «فمینیست‌ها» را مذموم و عامل فساد فکری می‌داند، ثبت نام می‌کند و در کنار شغل معلمی به دانشگاه باز می‌گردد.

از همان سال وجب وجب افکار او تحت تاثیر آموخته‌های جدیدش عوض می‌شود. به قول خودش شروع به پوست اندازی می‌کند. دغدغه‌های ریزی که سالها داشته حالا شکوفا می‌شوند و پایه‌های فکریش هم یکی یکی می‌افتند. «من کلی سمینار شرکت کردم و دادگاه رفتم برای مصاحبه و پزشکی قانونی رفتم و خلاصه خیلی کار کردم. به این نتیجه رسیدم در نهایت که کار در حقوق زنان در ایران مثل این است که در عربستان جنگلداری بخوانی و بخواهی کار کنی.» آنچه طاهره شکست «مرجعیت‌سازی» در مدارس می‌خواند، از نظر زینب نه شکست که نوعی پیروزی است. «این بچه‌ها چیزی را که من در ۳۷ سالگی بهش رسیدم الان در ۱۷ سالگی بهش رسیدند، در مورد همین مسائل دینی و مباحث سیاسی.» طغیان دانش‌آموزان و شور آنها برای زینب انعکاسی از مسیر رشدی است که خود او همین الان در حال طی کردنش است. اگرچه انتظار ندارد دختران دانش‌آموز در سن نوجوانی درکی از تمام عمق مشکلات زنان ایران داشته باشند، اما همین که از ابتدا بر علیه تخدیر عصیان می‌کنند را هم قدمی مثبت می‌بیند. لااقل این بچه‌ها لازم نیست سالهای بعد را به شستن تمام آنچه در دبیرستان آموخته بودند بگذارنند.

از او پرسیدم که این تغییر دیدگاهش چقدر در افکار سیاسی او تاثیر داشته. گفت: «من خودم طرفدار جنبش سبز بودم و دیدگاه کلی من نسبت به نظام تغییری نکرده.» ولی برخلاف ۸۸، حالا در خانواده‌ی خودش هم تغییرهایی می‌بیند. می‌گوید آن سالها در میان کل فامیل در اقلیت محض بوده ولی حالا حرفهای اعتراض‌آمیز را در کل خانواده می‌شنود. «حتی مثلاً مادر من. مادرم آن زمان در تظاهرات ۹ دی هم شرکت کرده بود ولی الان دیگر بهشان فحش می‌دهد و می‌گوید اینها با خون شهدا بازی می‌کنند.» زینب دو خواهر هم دارد. خواهر کوچکترشان، برخلاف دوتای اول که هنوز چادری هستند، دیگر کلاً به حجاب اعتنایی نمی‌کند. در خانه‌ی آنها همین الان هم انقلاب در حال وقوع است. برای زینب دوران تفاوت بین آنچه در مدارس می‌گذرد و آنچه در خانه جاری است دیگر تمام شده. اما نه فقط در خانه‌های دانش‌آموزانش که حتی در خانه خود او هم چیزها دیگر مثل سابق نیست. وقتی با زینب حرف می‌زدم تفاوت مهمی مشهود بود: برخلاف باقی معلمان که خود را در نقطه پرگار تدریس می‌دیدند و کلاس را در دایره، زینب انگار در مختصات دایره بزرگتری درگیر است. جایی که او هنوز و همیشه شاگرد است و مشغول آموختن. بگذار بچه‌ها عصیان کنند، بگذار ما مستأصل بمانیم، بگذار تا توفانی که آمده و بنیان سست و موریانه‌خورده‌ی نظام آموزش را از جا کنده باز هم برکنَد و به هم بریزد. اگر میوه‌ی تلخ امروزِ مدارس حاصل کاشت دیروز است، شاید بهتر باشد درختان این باغ از از نو بکاریم که میوه‌ی فردا لااقل اینقدر تلخ نباشد.

حالا به زمستان رسیدیم و سرمای هوا با سردی اعتراضهای خیابانی متناظر شده. بعد از سه ماهِ پرتنش و خشونت‌بار، حالا کمتر خبری از طغیان مردم در معابرِ شهرها می‌شنویم. شاید به زودی، یا با گرم شدن هوا یا به بهانه‌ی تراژیک دیگری از جنس مرگ مهسا امینی، باز هم خیابانها از فریاد و شعار پر شود. اما چه فریادها به هوا بروند و چه نروند، واضح است که از خشم انباشته‌ی سالیان چیزی کم نشده. مدارس هم از این جذر و مد امواجِ خشم مستثنی نیستند. معلمانی که در برابر بچه‌ها خود را مستأصل و بی‌سلاح می‌بینند، هر روز را در نوسان آونگ یأس و امید می‌گذرانند. نکته فقط این نیست که بت‌های قدیمی شکسته شدند، بلکه همه چیز از فرط جمود به بتی تبدیل می‌شود که باید شکسته شود. نوجوانی که مدرسه را بت‌خانه تصور کند، معلم را هم لاجرم بت‌پرست می‌بیند.♦

این متن را به اشتراک بگذارید: