جنگل هزارساله، جایی که باید بود

دو جُستار درباره ساختن «فردوسی خوانی»

امیر خادم

۱۲ دی ۱۴۰۳

در بهمن ۱۳۹۷ که یازده ماه از شروع کار پادکست «فردوسی خوانی» می‌گذشت، به دعوت مجله سان جستاری نوشتم درباره تجربه ساختن این پادکست، که در شماره بهار ۹۸ مجله منتشر شد. یک سال بعد، در بهمن ۹۸ هم جستار دیگری تحت عنوان «جایی که باید بود» نوشتم که مروری بود بر تجربه دوساله کار پادکست. هر دوی این مقالات را در وبسایت شخصی سابق منتشر کرده بودم، و حالا هر دو را یکجا در اینجا هم می‌گذارم.

جنگل هزار ساله

بهار سال نود و شش که بالاخره از پایان‌نامه‌ی دکتری دفاع کردم و بار کج شش ساله را به آنجا که قاعدتاً باید مقصد می‌بود رساندم زمانش رسیده بود که سفری به ایران کنم. دوره‌ی پسادکتری از ماه مرداد شروع می‌شد و من چند ماهی بیکار بودم. چون چهار سال هم از آخرین سفر گذشته بود، شوق دیدار مضاعف بود. قرار شد اول برویم مازندران مهمان خانواده همسر و بعد شیراز به منزل پدری. هر کدام از خانواده‌ها هم برنامه‌ی مفصل ریخته بودند برای میزبانی. بعد از آن هم باید برای شرکت در یک کنفرانس می‌رفتم هلند و قصد کرده بودیم از فرصت این سفر سودی بجوییم و خود را مهمان یک اروپاگردی مختصر کنیم، که اگر محض کنفرانس و کمک‌هزینه‌ی سفر دانشگاه نبود امری بود ناممکن برای ما که دخل و خرجمان تا آن اوان دانشجویی بود.

القصه همه چیز در برنامه‌ی آن سفر خراب شد. هیچ چیزش آنطور که باید جلو نرفت. اول خبر شدیم که شرکت هواپیمایی ایتالیا که نیمی از پروازمان به تهران با ایشان بود بی‌هوا پرواز را لغو کرده. مجبور شدیم بلیت برای پرواز دیگری بخریم در دقیقه آخر و با قیمت گزاف. بعد کاشف به عمل آمد که دلیل لغو آن پرواز اول اعتصاب کارگران بوده که شکر خدا حل شده و بنابراین پروازی دیگر جایگزینش کرده‌اند، که چون چنین شد از بازپس دادن پول بلیت لغو شده هم خبری نبود و ما ماندیم و نفری یک بلیت اضافه به مقصد تهران که نمی‌شد پسش داد. وقتی رسیدیم ایران هم فهمیدیم که گرچه معافیت سربازی این حقیر برای دوران دانشجویی به سر آمده ولی هنوز موعد مشمولیت خدمت نشده و نمی‌شود مجوز خروج از کشور مجدد برای مشمولین را گرفت. بدین ترتیب من یا باید سریع از مرز خارج می‌شدم و یا اگر می‌ماندم دیگر مانده بودم ماندنی. سفری که قرار بود یک ماه و اندی باشد را دو هفته‌ای تمام کردیم و آنقدر هم عجله داشتیم که روز بستن بار و بنه چند قلم از لوازم را در شیراز جا گذاشتم، من‌جمله شارژر رایانه‌ای که قرار بود با آن به کنفرانس بروم. پس دو روز اول اقامت در هلند هم نه به تفرج در کنار آبراهه‌ها بلکه به دربه‌دری دنبال خرید یک شارژر گذشت. 

انصاف نیست بگویم خوش نگذشت. زود گذشت، با هول گذشت، با اضطراب، مثل خوردن سحری دو دقیقه مانده به اذان صبح. معلوم نشد چه مزه‌ای باید می‌داد اگر تعجیل و حسرت نبود ولی در نهایت لذیذ بود. بابلسر که بودیم هدیه‌ای گرفتم از مادر زن و پدر زن که گرچه از قبل ازش خبر داشتم باز بسی خوش بود. خبر داشتن که البته نه، خودم سفارشش را داده بودم. یعنی پرسیده بودند اگر بخواهیم برای تبریک کسب درجه‌ی عالیه‌ی تحصیل هدیه‌ای بگیریم چه باشد خوب است و من هم گفته بودم شاهنامه. یک شاهنامه داشتم از سالهای قبل، ویرایش معروف به چاپ مسکو ولی چند سالی بود که تمام جلدهای ویرایش خالقی مطلق درآمده بود و من هنوز نخوانده بودمش، چون نه پول خریدش را داشتم و نه پایان‌نامه نوشتن وقت شاهنامه خوانی می‌گذاشت. وقتی گفته بودند می‌خواهند کتاب بخرند و دوست دارند کتابی باشد لایق چنین هدیه‌ای، از ترس آن که کتاب نفیس بخرند خودم پیش‌دستی کردم و شاهنامه‌ی خالقی را پیشنهاد دادم. کتاب نفیس آینه‌ی دق است برای آدمی مثل من، یادآور روزهای بزرگداشت فلان و بهمان در مدرسه که یا والدین از این کتابها می‌خریدند تا به معلم هدیه بدهیم و یا خودمان سر صف یکی هدیه می‌گرفتیم. قانون بقای کتاب نفیس: نه تولید و نه نابود، صرفاً از هدیه گیرنده‌ای به هدیه گیرنده‌ی دیگر. وقار برای نخواندن، حجم برای طاقچه. اگر حافظ باشد برای شب یلدا و اخیراً سفره‌ی عقد. اگر حافظ نباشد برای هیچ. در ایام طفولیتم یک جلد نفیس از دیوان خواجوی کرمانی کسی به مادرم که مدیر مدرسه بود هدیه داده بود و نفیس‌ترین کتاب خانه‌ی ما بود. یک نقاشی به سبک فرشچیان در صفحه‌ی اولش بود که ژولیدگی پیرمردی قدح به دست و پخش بر زمین را کشیده بود که یعنی مثلاً خواجوی کرمانی بود. غیر از من که مفتون خوشنویسی صفحاتش شدم و سواد کافی برای خواندن اشعار را هم نداشتم کسی دستی به این کتاب نمی‌زد. 

خلاصه آن که سفارش دادم برایم شاهنامه‌ی غیر نفیس بخرند. نصف وقت من در بابلسر و شیراز به تورق این کتاب گذشت. چند بیتی این ور بخوان و بعد چند صفحه بزن جلو و چند بیت دیگر. روزهای کوتاهی که شیراز بودم بعد از ظهرها را به خواندن همین هدیه می‌گذراندم چون ناغافل دستم آمده بود که سالهای دور از خانه بعضی عادات را از سرم پرانده از جمله خواب بعد از ناهار. همه‌ی خانه چرت می‌زدند الا من. پدر و مادر که بعد از دو سه ساعت از خواب پا می‌شدند و می‌رفتند سراغ دم کردن چای از من که بیدار و بیکار نشسته بودم پای فردوسی می‌خواستند که کمی برایشان بلند بخوانم. من هم سمعاً و طاعتاً. قصه‌ی پیدا کردن رخش را یک روز خواندم. یک روز دیگر هم قصه‌ی تولد زال. چای هم که آماده می‌شد و همه سر حال می‌شدند بساط شاهنامه را جمع می‌کردیم و می‌رفتیم سراغ بحث درباره این که آن شب شام را کجا برویم. 

گذشت چند ماهی و من در تورنتو مشغول به کار شده بودم و گاهی زنگی می‌زدم بنا بر عادت به والدین محض احوالپرسی. در یکی از همین تماسها دیدم که مادر دلگیر است. دلیل را پرسیدم و اصرار کردم که در نهایت گفت گوشی تلفن همراهش خراب شده. گفتم این که غصه ندارد. گوشی کهنه بود و بالاخره زهوارش در می‌رفت. نو بخر. معلوم بود غصه از گوشی نیست. گفت روی آن گوشی چند چیز ضبط شده بود که دیگر بهشان دسترسی ندارد. گفتم مثلاً چی. گفت آن روزهایی که آمده بودی و بعد از ظهرها پای چای برایمان فردوسی می‌خواندی، یکی دو بار یواشکی صدای خواندنت را ضبط کردم و بعد که رفتی گوش می‌دادم. حالا آن صوتهای ضبط شده هم با گوشی داغان به ابدیت پیوسته بود. البته اگر سماجت می‌کردم می‌شد به تعمیرکار بسپردش تا آن فایلها را نجات دهد ولی مشکل اصلی فایل نبود. دلتنگی بود و دلخوری. پسر ارشد بعد از چند سال آمده بود خانه و به هر دلیل ده شب هم نمانده و رفته، آنقدر هم عجولانه رفته که شارژر رایانه را عین تمثال مصیبت گذاشته گوشه‌ی خانه بماند. دلخوری مادر مثل کسوف است. نمی‌شود نگاهش کنی، نمی‌شود هم نگاهش نکنی. برای دلجویی گفتم نگران صداهای گم‌شده نباشد چون شکر خدا صاحب صدا هنوز موجود است و می‌تواند باز اشعار را بخواند و برایتان بفرستد. مادر هم همان جوابی را داد که هر مادری می‌دهد: لازم نیست، زحمتت می‌شود. یعنی ممنون، کی می‌فرستی؟

شروع پادکست فردوسی‌خوانی این چنین بود. غرض اولیه فقط ضبط صدای شاهنامه خواندن و فرستادنش به سوی والدین بود که شاید از دلخوری پنهان کم کند. بعد گفتم اگر میکروفن خوبی هم باشد بد نیست. اگر صدا را درست تدوین کنم بهتر هم می‌شود. اگر فایلها را جایی منظم قرار دهم نیکوتر هم هست. این اگرها روی هم جمع شد و نتیجه خواندن شاهنامه در قالب یک مجموعه‌ی صوتی شد. در بادی امر همه چیز غیر از خود خواندن برای من بی‌اهمیت بود چون قصدم واقعاً جذب مخاطب عام و اینها نبود. حداکثرش می‌خواستم اگر به سمع کسی غیر از خانواده و دوستان رسید باعث مسخرگی نشود. توضیح‌های مختصری هم که در قسمت اول دادم از این بابت بود که اگر زمانی کسی شنید و به غیرتش برخورد که چرا این مردک دارد شاهنامه را بی‌کبکبه می‌خواند ارجاعش بدهم به قسمت مقدمه. یعنی همان شرح و بسط هم از باب بستن دروازه‌ی دعواهای احتمالی بود و نه باز کردن مسیری جدید. برای طرح بصری پادکست هم کلاً ربع ساعت وقت گذاشتم. یک عکس از مجسمه فردوسی در میدان فردوسی تهران پیدا کردم و در نرم‌افزار بدوی نقاشی تحت ویندوز رویش عنوان پادکست را نوشتم. 

مثل هر کس دیگری که کاری ذوقی می‌کند در دل امید داشتم اثر شنیده شود و دایره‌ی مخاطبانش گسترده، ولی همین امید هم پابند تحدید واقع‌گرایی بود. می‌گفتم اگر جای چهار نفر چهل نفر و شاید چهارصد نفر گوش دهند خوب است. فکر چهار هزار نفر را نمی‌کردم، چهارده هزار که دیگر استغفرالله. متخصص نبودن در شاهنامه‌پژوهی هم خودش باعث باک بود. تا قبل از شروع پادکست از آثار شاهنامه‌پژوهان معروف فقط چند مقاله‌ی پراکنده خوانده بودم از خالقی مطلق و یک کتاب از محمد امین ریاحی. به قسمت هفتم یا هشتم که رسید و آمار شنونده‌ها از پانصد رد شد باک کم‌سوادی مبدل به رعب کم‌خردی شد. در عرض چند هفته هرچه مجموعه مقاله از خالقی بود پیدا کردم و خواندم، به اضافه‌ی یک کتاب از محمود امیدسالار، چند مقاله از سجاد آیدنلو، کتابی از علیرضا شاپور شهبازی، مقالاتی هم از محمد دبیرسیاقی و احسان یارشاطر. ولع نبود برای افاده، بلکه ترس بود از شماتت احتمالی. در یک مصاحبه‌ی تلویزیونی خالقی تمثیلی را به کار می‌برد برای شرح قدر شاهنامه. می‌گوید بعضی آثار ادبی مثل باغچه‌اند که ظرافتشان با یک نظر دیده می‌شود. بعضی دیگر مثل باغ هستند که چند روزی باید در آن ساکن شد تا از طراوتش بهره برد و بر وصفش چیره شد. اما شاهنامه عین جنگل است. روز و هفته که سهل است، سالی هم بگذرد باز اوست که بر تو مسلط است. حداکثر کار خواننده آموختن بهترین راه برای گذر از دل این جنگل است و نه تسلط تام و تمام بر ابعاد آن. بهترین راه هم داشتن راهنمای طریق است. من در عمل با ساخت این پادکست خود را در مقام راهنمای جنگل قرار دادم بی آن که از قبل یک دور طلبگی جنگلبانان را کرده باشم. جسارتی بود که اگر در ابعادش آنقدر که باید غور می‌کردم چه بسا کلاً از این کار منصرف می‌شدم. 

شاهنامه‌ی فردوسی موجودی عجیب است نه فقط چون مثل جنگل بسیاری از ظرایفش در بادی امر زمختی می‌کنند و حجمش بر دل خواننده‌ هول می‌اندازد، بلکه مزید بر دشواریهای فهم، این اثر طی قرنها تبدیل شده به آینه‌ی جادو که هر کس آنچه خودش بخواهد را در آن می‌بیند. بسا مشتاقان ادب که صرفاً از آن همه بوق و کرنای وطن‌پرستانه‌ای که معمولاً حول هر بحث مرتبط با فردوسی است گریزان می‌شوند و عطای التذاذ را به لقای ارجوزه می‌بخشند. و از آن سو بسا سینه‌چاکان که دعوای زمانه‌ی معاصر و عداوت سلسله‌های پادشاهی و ناپادشاهی را به این کتاب منتسب می‌کنند و به این شکل، خواسته یا ناخواسته، معنایی را به اثر تحمیل می‌کنند که لذت متن را مخدوش می‌کند. آدمیزاد ذاتاً آنچه می‌خواند را به آنچه زیسته حواله می‌کند و گریزی نیست از خواندن آدمهای واقعی در اثری مثل شاهنامه. هرکس به زعم خود فردی را ضحاک زمانه تفسیر می‌کند و دیگری را فریدون. یکی می‌شود رستم روزگار ما و یکی هم کیکاووس عصر. اما ابرام بر چنین خوانشی شیره‌ی اثر را می‌گیرد و ثفل بی‌جانی به دست می‌دهد در خور تعارفهای فراموش‌شدنی. گرچه حدیث ضحاک و فریدون و کیخسرو و افراسیاب بند خوبی برای پهن کردن رخت منازعات معاصر است ولی این کار، پیروی همان تمثیل خالقی، چونان خرده بر درختان است که جلوی مشاهده‌ی جنگل را گرفته‌اند. 

اگر به سبک برنامه‌های تلویزیونی راه بیفتیم در خیابانهای هر شهر ایران و از آدمها درباره فردوسی بپرسیم، احتمالاً از هر ده نفر نه‌تایشان نطقی دم‌دستی خواهند کرد درباره عظمت شاعر. همه می‌دانند فردوسی بزرگ است و بسی رنج برد و اگر او نمی‌بود عجم خدای‌ناکرده الان مرده بود. همه قایل بر آنند که باید قدر او را دانست و در این راه مسئولین محترم لطفاً فرهنگ‌سازی کنند. همه هم قصه‌ای از شرح مشقت‌هایش بلدند. از ماجرای صاحب قبرستانی که راه بر نعشش بست تا پولی که ندادند یا دیر دادند تا دختر رشیده‌اش که پول را پس فرستاد تا متلکهایی که در قالب هجونامه بار پادشاه انیرانی کرد. اعتراف می‌کنم که به شخصه هیچ‌گاه مشتری این سخنان نبودم و حتی اولین بار که شروع به خواندن شاهنامه کردم بیشتر از سر لجاجت بود با همین طرز فکر. می‌خواستم به خودم نشان بدهم می‌شود فردوسی خواند بی‌آن‌که هر دقیقه بابت زنده کردن عجم از او متشکر بود. می‌شود داستان را داستان دید و نه صورتی از حسرت مضارع بر غرور ماضی. می‌شود فردوسی را خواند بدون تبدیل او به شهید راه حقانیت یک ملت به خاک افتاده. 

اگرچه روز اول فردوسی‌خوانی را محض رضای والدین شروع کرده بودم و نه طرح نو اندازی در مواجهه با شیخ طوس، اما از همان ابتدای کار بر این عقیده بودم که خواندن فردوسی به سیاق نقالی (که خودش یک هنر مستقل است) راست کار من نیست حتی اگر حنجره‌ی نقالی می‌داشتم که ندارم. مهم‌ترین نکته خواندن کامل اثر بود و دیدن روابط بین داستانهایی که اکثر فارسی‌زبانان بعضیشان را پراکنده بلدند. این که چطور ماجرای فریدون به داستان زال و سام متصل می‌شود و کجا رستم وارد می‌شود و در چه مقطعی کدام پهلوانان علیه کدام می‌شورند و کدام دشمنان دوست می‌شوند و کدام دوستان دشمن. نقالی شاهنامه را تکه تکه می‌کند و تمرکز را از داستان به اجرا می‌برد، مثل نوحه‌ که بیشتر معطوف به شور است تا محتوا. من هم که طبعاً اهل شور نیستم. 

یکی از موانع متداول خواندن فردوسی نوع نگاه او به شعر است. برخلاف بدنه‌ی اصلی شعر فارسی، فارغ از سبک و ساختار، که در آن غالباً تمرکز شاعر بر ظرایف کلام و تولید مضامین بدیع بوده، فردوسی چندان عنایتی به ابتکار مضمون ندارد و از تکرار واژه‌ها و عبارات و بسا حشو در استعارات و دیگر صنایع کلامی هیچ ابایی ندارد. تکرار قوافی هم به همچنین. خواننده‌ای که به سعدی و حافظ و غیره عادت کرده و کیفیت فصاحت را با چگالی صناعت می‌سنجد در مواجهه با فردوسی توی ذوقش می‌خورد. هر پهلوانی که وارد میدان می‌شود یا پلنگ است یا نهنگ یا شیر و یا اژدها. هر تیر انداختنی تشبیه می‌شود به ابری که جای باران ازش تیر می‌ریزد. هر لشکر کشیدنی بر پهنه‌ی دشت مثل دریایی از قیر است و هر دفعه تاختن اسبها چنان گردی به هوا می‌پاشد که خورشید محو می‌شود. همیشه هم تبیره و گاودم و بوق و طبل و انواع سازهای رعدآسا دم دستند تا قیامت به پا کنند. به ازای هر یک بیت ناب که شاعر کلام را چون گیس می‌تاباند، ده‌ها بیت تکراری و ولرم هم دارد. فارسی‌زبانانی که ذوق خود را در مکتب غزل و قصیده‌ پرورانده‌اند با عادات قافیه‌سازی فردوسی ممکن است کهیر بزنند. گیو همیشه هم‌قافیه‌ی نیو است و طوس هرجا می‌رود باید یک کوس هم آنجا باشد.

دلیل این بی‌توجهی عامدانه به معیارهای متداول محک شعر فقط یک چیز می‌تواند باشد: داستان. برای فردوسی فقط و فقط داستان مهم است. پس چون راوی باید شش دانگ در خدمت روایت باشد نه تنها تکرار مضامین که اصلاً تسامح در قافیه هم هیچ اهمیتی ندارد (مثلاً در داستان فرود بارها کلمات مَیَم و جَرَم که نام دو مکان هستند را قافیه می‌کند که حتی برای شعرای تازه‌کار هم عیب است). مهم نیست اگر توصیف اکثر نبردها عین هم هستند و فهرست هدایای پادشاهان دائماً همان اقلام تکراری را دارند. تا زمانی که این ابیات تصویر لازم را می‌کشند و جلوه‌ی ضروری را به صحنه‌ی مزبور می‌دهند شاعر غمی ندارد که عین همین تصویر را چند صفحه قبل هم کشیده. خواننده‌ی کم‌حوصله یا ناآماده، انگار برای قدم زدن در باغ آمده و سر از بیشه درآورده، نمی‌تواند در مقابل این همه حشو ظاهراً قبیح، چون علفهای پراکنده و شاخه‌های گره‌خورده و برگ‌های مزدحم، زیبایی را ببیند و حتی ممکن است نتواند داستان را درست دنبال کند، غافل از آن که اصلاً همین است که جنگل را جنگل می‌کند. برای من که راهنمای خودخوانده‌ و ناآزموده‌ی این جنگل شدم اصل اول همین توجه به محتوا به جای تمرکز بر بدایع سخن بود. اگر به بیت زیبایی رسیدی بگذار شنونده خودش بفهمد و هرجا که ابیات به قصد فضاسازی ردیف شدند فقط بر همان جوّ تکیه کن و از توضیح بیشتر بپرهیز. هدف قدم زدن در جنگل است نه اثبات جنگل‌شناسی. چه اگر مراد اثبات دانش بود بنده نقداً رفوزه‌ام.

انتخاب موسیقی برای کار هم پیروی همین تمرکز بر محتوا بوده، منتهی سواد خواندن موسیقی ندارم، خودکامه هم هستم و هرچه خودم دوست دارم را معیار سلیقه فرض می‌کنم‌. نتیجه‌ی برهم‌کنش این عوامل انتخاب چند ثانیه‌ از موومان یکم از پیانو کنچرتوی شماره سه بتهوون به عنوان موسیقی متن بود. محض رعایت قوانین حقوق مولف از اجراهای خوب و معروف این اثر استفاده نکردم و رفتم سراغ نسخه‌ای که مشمول شرایط استفاده‌ی عمومی باشد. نه مکان ضبط این اجرا را می‌دانم و نه نام گروه ارکستر را، فقط می‌دانم صاحب اثر هر که هست اجازه‌ی پخش کار را داده منوط به عدم استفاده برای مصارف تبلیغاتی. ضبط اجرا هم آنقدر ایراد دارد که اگر به همان چند ثانیه‌ای که در ابتدای پادکست آمده با دقت زیاد گوش دهید چند صدای تق و توق می‌شنوید که احتمالاً یا مال صندلی نوازنده‌هاست یا ردیف اول حضار. یک صدای سرفه‌ی کوچک هم از کنجی به گوش می‌رسد. خلاصه اجرایی بود در حد بضاعت من. پادکست که کمی رونق گرفت یکی دو بار به سرم زد که قید رعایت حقوق مولف را بزنم و یک اجرای خیلی بهتر از این اثر را بگذارم. در این دنیا بعید است کسی برای بیست ثانیه از بتهوون روی یک برنامه فارسی‌زبان بازخواستم کند، در آن دنیا هم فوقش یکی دو هیزم بیشتر می‌گذارند روی آتشم. اما در نهایت دست به موسیقی نزدم چون برخلاف انتظارم کیفیت احساسی اجراهای درجه یک از آنچه می‌خواستم دور بود، بالاخص برای آن سه قطعه‌ی کوتاه که مابین داستانهای هر قسمت می‌گذارم. آن سه قطعه برای خودشان هویت احساسی مجزا دارند. اولی (که شامل سازهای زهی است و فقط چند ثانیه‌ی آخرش پیانو به ارکستر پاسخ می‌دهد) خنثی و روان است که صرفاً به شنونده می‌گوید یک نفسی بکش و حواس را جمع کن. دومی (که با پیانو شروع می‌شود، اوج می‌گیرد و بعد از فرود و سکوت در ثانیه‌های آخرش سازهای زهی تم اصلی را به آرامی می‌زنند) بیشتر متمایل به آرامش است و برای برگرداندن قرار و درنگ. سومی (که ضرباهنگ تندتری دارد و هم پیانو و هم سازهای برنجی و زهی در آن هستند) پرهیجان تر از آن دو دیگر است و برای غلیان و انگیختن گذاشته می‌شود. اجراهای درجه یک به خصوص به این قطعه‌ی سوم که می‌رسند جور دیگری می‌زنند. هیجان را می‌خوابانند و بعضی نت‌ها را کش می‌دهند که البته کیفیت کار را بالا می‌برد ولی به بهای از دست رفتن آن هدف مستقیمی که من داشتم. ضعف آن اجرای بی‌نام از قضا سرکنگبین صفرافزا بود. 

اگر نکته‌سنجان ایراد بگیرند که تو گفتی قصدت دوری از شور بوده و تمرکز بر محتوا، پس چرا این همه مداقه بر انتخاب موسیقی آن هم فقط برای بار احساسی کار، باید اعتراف کنم که بله، بنده خود را در همین چند خط نقض کردم. مثل حکایت کذّابی که بزرگترین دروغش این بود که دروغ نمی‌گوید، من هم بزرگترین تناقضم تناقض نداشتن است. از زمانی که کار مشتری پیدا کرد من هم افسار اثر را کمی دادم به سمتی که گوش‌پسندتر شود، گرچه تمرکز در نهایت باز هم روی داستان است و نه شورآفرینی بیهوده. البته اول در مقابل چنین تغییری مقاومت می‌کردم و مغرورانه انگار که همین چند قسمت پادکست کیمیای سعادت باشد مُصر به حفظ ساختارش بودم. پیشنهاد اضافه کردن قطعات کوتاه به میانه‌ی کار از همسر بزرگوار بود که از معدود کسانی است که تاب گذار از خندق انانیت من را دارد. در نهایت از قسمت هشتم به بعد به حرفش گوش دادم و ناراضی هم نیستم. زنم هم ناراضی نیست، والدین هم هکذا. کیمیای واقعی سعادت اصلاً شاید همین است. 

جایی که باید بود

دو سال از شروع کار فردوسی‌خوانی می‌گذرد و هفته‌ای نیست که پیام تشکری نگیرم. لطف مخاطبان است و هم مایه‌ی فخر و هم آزمون خضوع. ولی فارغ از دلگرمی چیزی که به چشمم آمد تکرار واضح شیوه‌ای بود که از کار بنده تقدیر می‌شد. دو استعاره اکثراً به کار می‌رود: یا کار مرا به خاطر «خدمت» به فرهنگ ایران می‌نوازند یا برای «پاسداشت» آن، گاه هم هر دو. بعید است نویسندگان این پیامهای تشکر در شکل کاربرد این زبان استعاری که اصلاً هم بدیع نیست دقت زیادی کرده باشند، احتمالاً صرفاً آن‌چه در زبان روز جاری است را همانطور که شنیدند می‌گویند. می‌شود به جای فرهنگ گذاشت ادب، تمدن یا هنر. مقصود جمله هم آنقدر مبرهن می‌زند که نیازی نیست برای فهمیدنش صنعت کلامی را وابکاویم. وقتی می‌گویند «کار شما خدمت بزرگی به میراث ادب این کشور است» یعنی دستت درد نکند، خدا قوت. عین همان هم وقتی که بگویند «کار شما پاسبانی از فرهنگ کشور است». اما هردوی این جملات بزرگتر از آنی هستند که به نظر می‌رسند.

فرهنگ در استعاره‌ی اول به ارباب یا خداوندی تشبیه شده که کار برای او انجام می‌شود. اوست که مخدوم است و کار فرهنگی یا هنری چاکری آن ارباب تجریدی است. در استعاره‌ی دوم ولی اربابی در کار نیست یا اگر هم هست موقعیتی که برای مفهوم فرهنگ یا ادب تصور شده موقعیتی ساکن و آسیب‌پذیر است. آدم از گنج پاسبانی می‌کند، یا از مرز، یا از فردی که توان حفاظت از خود را ندارد. چه مشبّهٌ‌به را فرد تصور کنیم و چه شئ و چه مکان، در همه حال آنچه پاس می‌خواهد ضعیف است و نیازمند مراقبت ولی آنچه خدمت می‌طلبد قاهر است. می‌شود حتی هر دو را یک نفر فرض کرد ولی در دو موقعیت: اربابی که در وقت راحتی باید خدمتش کرد و در هنگام خطر باید مراقبش بود. در هر حال خدمت و پاسداشت از باب ارادت است پس ارزش آن فعل فرهنگی در عمل یکی است. 

این مقام البته آن‌جایی نبود که می‌خواستم باشم. فقط دو سال گذشته از شروع این کار، کمی بیش از یک سال دیگر مانده، ولی در همین زمان دفعتاً هم به چاکری فرهنگ منصوب شدم و هم به پاسبانی دروازه‌ ادب. شاید زهر دوران معاصر است که در همه واژه‌ها تزریق شده و معنایشان را آن‌قدر در اذهان قلب کرده که گاه بی‌اختیار به جای شعف از این چنین حرفهایی بیشتر ترس و چندش برم می‌دارد. سالهاست که خدمت به ارکان کشور اصطلاحیست دست‌خورده و نیم‌جویده و تف‌شده از دهان اهالی قدرت. استعلای جانیان به عنوان قدردانی از جانفشانان، تشکر از دزدان به اسم تفاخر به گزمه‌ها، وارونگی‌هایی که خود هم آنقدر وارونه شدند که در چرخش سرگیجه‌آور معنا و ضدمعنا آدم را در نهایت به سکوت وامی‌دارند. شاید اصلاً نباید در تشکرهای ساده‌ی شنوندگانی که صرفاً از کاری مثل خواندن و ضبط منظم اشعار لذت می‌برند این‌قدر دقیق شد. ولی دقیق می‌شوم. ریز می‌شوم. گاه خرد می‌شوم، نه از سر فروتنی بلکه از بار ناخواسته‌ی کلمات شعبده‌وار. در ایام واژگونی معانی قرار نبوده من خدمتکار فرهنگ کشور باشم، نه با خودم و نه با کسی دیگر چنین قراری نگذاشتم. اسلحه‌ای هم به دست نگرفتم، نه عینی و نه مجازی، که با آن از ناموس ادب دفاع کنم، اگر چه راحت می‌شود میکروفن را تشبیه به اسلحه کرد، ولی نمی‌کنم چون نیست.

من هم مثل خیلی‌های دیگر آدم «به رغم» هستم. همه چیز ما، نه فقط کار، که اصلاً هویت ما در به رغم خلاصه شده. به رغم شرایط، به رغم نبود امکانات، به رغم گذرنامه‌ی بی‌ارزش، به رغم سانسور، به رغم نگاه غضبناک فلان مردک که کارمان گیرش افتاد، به رغم کارشکنی این و آن، به رغم امیدی که نباید می‌بستیم، به رغم زخمی که می‌شد نخوریم، به رغم فاصله، به رغم فاجعه، به رغم شب‌هایی که صبح نشدند و شبهایی که کاش صبح نمی‌شدند، به رغم احساسات رقیق، به‌ رغم زبان الکن، به رغم میل ملوکانه، به رغم تمام پشیمانی‌ها، به رغم ناپختگی، به رغم مدعیانی که منع عشق کنند، به رغم دروغ‌هایی که شنیدیم و دروغ‌هایی که گفتیم، به رغم آن صدا که در گوشمان می‌خواند آسمان همه‌جا همین رنگ است. هرچه شدیم و هرچه نشدیم به رغم‌ها بوده، نه به لطف‌ها. شاید اگر هدفی متعالی مثل خدمت یا پاسداشت می‌داشتم قوای عبور از سد تمام این رغم‌ها مهیّاتر بود. شاید هم به عکس، همان تعالی اهداف خودش تبدیل به سد بزرگی می‌شد چون ابهت قضیه جلوی کار آدم را می‌گیرد. شاید چون در قید اینها نبودم در این دو سال هر هفته پشت میزناهارخوری در آپارتمان یک‌خوابه نشستم و با یک میکروفن و یک رایانه شعرها را خواندم و همانجا تدوین کردم و فرستادم.

من نه مبارزم، نه نگهبان، نه ملازم. من آماتورم. به معنای دقیق کلمه یعنی آدم ذوقی. کاری را پیش گرفتم از سر ذوق و تا ذوق هست پیش می‌برم. طبعاً مرهون نظر لطف مخاطبان هم هستم ولی آنچه به راهم انداخت و باعث ادامه کارم هم شد ذوق بود. ذوق مفهوم غریبی است. بین تمام این واژه‌ها که می‌شود برای توضیح کار بنده گفت ذوق از همه نارساتر است. خیلی راحت‌تر است اگر بگویم حس وطن‌پرستی دلیل کار بود. پیچیدگی ندارد. ولی نمی‌توانم. وطن‌پرستی از واژگان من نیست. شاید اگر در زمانه‌ی اضمحلال واژگان نبودیم این کلمه هم در دهان مزه دیگری می‌داد. شاید، شاید هم نه. می‌شود چشم را بست و فرهنگ و ادب را مثل پیر خمیده‌ای فرض کرد که در بستری فرورفته، آثار بزرگمردی دوران دور هنوز در چشم‌هایش هویداست، نفسش بو گرفته، صدایش خس‌خس دارد ولی در زیرش هنوز مایه‌ای از لطف مانده، دستهایش نای گرفتن یک قاشق را هم ندارد، نیمی از حواسش معلق در برزخ است و با نیم دیگر هنوز می‌تواند اتاقی را گرم کند، و بعد می‌شود فکر کرد که چه کاری مهم‌تر از خدمت به این پیر. در عین حال می‌شود همان ادب و فرهنگ را قریه‌ای خیال کرد نزدیک مرزی پرآشوب که در هوایش گاه بوی خون می‌پیچد، صبح‌ها ممکن است با پژواک ضجه‌ای در کوچه‌ها بیدار شوی، گاه یکی از اهالی به جاده می‌زند و دیگر ازش خبری نمی‌شود، هر روز از ترس رسیدن شب به خورشید التماسِ تاخیر در غروب می‌کنی، و بعد می‌شود گفت که چه کار خطیری است پاسبانی از این قریه. چه آن پاسبان باشی و چه آن خدمتکار، جان فرهنگ در دست توست. می‌شود این طور فکر کرد، ولی نمی‌کنم. این کاره نیستم.

چیز دیگری هم در پیامهای تشکر هست: دلخوشی. بسیاری برایم می‌نویسند که در این روزهای ادبار برنامه‌ی هفتگی من تنها دلخوشیشان است. چند نفر حتی گفتند که اگر این برنامه نبود نمی‌دانستند چطور ممکن بود روزهای بسیار سختشان را طی کنند. نگفتند دقیقاً چه چیز سختی در روزهایشان بوده ولی نیازی هم نبود بگویند. اینها را هم البته مثل باقی جملاتی از این دست نباید عاری از اغراق فرض کرد ولی واقعاً حس عجیبی است که بدانی یکی دو نفر، که ده‌ها و شاید هم صدها نفر هستند که مستمسک دلخوشی برایشان همین فایل صوتی است که در پشت میز ناهارخوری ضبط شده و گاه صدای خفیف چک‌چک شیر آشپزخانه و آژیر آمبولانس در خیابان هم از گوشه‌هایش معلوم است. اینجا استعاره‌ای درکار نیست و نمی‌شود از زیر بار اهمیت کار در رفت. زیادی واضح است. بیش از حد قطعی است. کسانی که هر روز با هم رغم‌ها که می‌شناسم درگیرند و ریسمان نازکی از امید بسته‌اند به کسی آن سر دنیا که برایشان شعر هزارسال پیش را در بسته‌های چهل و چند دقیقه‌ای بخواند، کسانی که گوششان از تحقیر، از حرف مفت، از دروغ، از ترس پر است و می‌نشینند تا یک بنده‌ی خدا برایشان شعر یک خدا را بخواند تا یادشان بماند که سخن یعنی چه. هر بار که پیام تشکری با فحوای دلخوشی برایم می‌رسد گوشزد می‌شوم که مستمعان این کلام دنبال خودشان هستند در زمانه‌ای که واژگان که هیچ، حتی نَفَس آدم ابری می‌شود تاریک و چو دیوار می‌ایستد در پیش چشمان. و این حس را نمی‌دانم چه‌کار کنم. این جایی نبود که فکر می‌کردم باشم.

دوست نادیده‌ای برایم گفت که مدتی است چند کتابفروشی‌ بزرگ پایتخت میزهایی چیده‌اند از کتابهای مربوط به شاهنامه و به نظر می‌رسد بسیار هم پرطرفدار است. دوست دور دیگری هم تصویر پوستری فرستاد از دوره‌های آموزشی تدریس شاهنامه به کودکان و نوجوانان. خانواده هم در شیراز خبر دادند که در چند کافی‌شاپ بزرگ جلسات مداوم شاهنامه‌خوانی به راه است و برایش بلیت هم می‌فروشند. تا سال ۱۳۹۰ که خودم ساکن ایران بودم چنین چیزهایی باب نبود. بسیار بعید است این موج علاقه به شاهنامه همه‌اش تحت تاثیر کار من باشد، چون به هر حال آمار ناقصی از پخش برنامه را دارم و به بُرد نسبی کار واقفم. شنونده زیاد دارم ولی نه این‌قدر. ممکن است این موج علاقه به فردوسی از حس تحقیر جمعی برآمده باشد که از سال ۸۸ به بعد پیش آمد و هرسال زیادتر شد. شاید ایرانیان زیادی باشند که دنبال ایرانی بودن خودشان در ایرانی‌ترین متن تاریخ می‌گردند چون هرچیز دیگری که از ایران نشانی دارد به ریا ملوّث شده. اگر این است پس واقعاً کار تقدیر بوده که فردوسی‌خوانی همزمان با این موج منتشر شده. و البته این احتمال را هم نمی‌شود رد کرد که شاهنامه با همه کهنه بودنش بسیار غریب هم مانده بود. قرن‌هاست که فکر می‌کنیم داستانهای شاهنامه را بلدیم و در واقع بلد نیستیم. تجربه محدود من لااقل نشان داد که وطن‌پرستی دوران مدرن نه‌تنها شاهنامه را محبوب‌تر نکرده بلکه از آن بتی ساخته که از باد و باران سیاست گزندهای بسیار دیده.

سالها پیش در مقاله‌ای دکتر جلال خالقی مطلق که عمرش دراز باد نوشته بود شاهنامه را نه تنها در مقام اثری ادبی بلکه گنجینه‌ای باید دید از رسوم و عادات کهن ایرانی که برای اکثرشان مدرک و سند دیگری نداریم. حرف صحیحی است ولی به نظر می‌رسد که بُعد ادبی شاهنامه را کمتر از آنچه باید خوانده و دیده‌ایم. بسیاری از کسانی که درباره شاهنامه می‌نویسند در عمل واقعاً درباره‌ی آن‌چه فردوسی نوشته چیزی نمی‌گویند بلکه شاهنامه را مثل سوراخ کلیدی تصور می‌کنند بر در قفل‌شده‌ی اتاقی مجلل به نام ایران باستان. کار غلطی هم نیست، ولی در عین تعریف ارزش اثر را تقلیل می‌دهد. فرض کنید کسی بخواهد رمان‌های داستایفسکی را نه در مقام رمان بلکه به عنوان اسنادی برای شناخت رسوم و عادات و باورهای مردم روسیه در قرن نوزده بخواند. غیرممکن نیست، الزاماً اشتباه هم نیست، ولی اثر ادبی را به سند تاریخی می‌کاهد. اگر تمام آن‌چه از ادبیات شاهنامه بفهمیم چند نماد از تقابل خیر و شر در باور مردمان چندهزار سال پیش است، به اضافه‌ی یک دوجین ابیات بامسما و چند پند نغز، بر کتاب ستم کردیم. یکی از مخاطبان نوشته بود که آن‌قدر داستان رستم و اسفندیار درگیرش کرده بود که نمی‌توانست هیچ کلمه‌ای برای حس خود نسبت به دو قهرمان متضاد داستان پیدا کند. درستش هم، به زعم بنده، همین است. با شاهنامه که کار کنی حد خودت را می‌فهمی، حد کلماتت، حد احساست، حد صبرت. شاهنامه دستت را می‌گیرد و از آنجا که فکر می‌کنی باید باشی، آنجا که غایت خودت است، می‌برد بیرون. شاهنامه مجبورت می‌کند جایی بایستی که فکر نمی‌کردی بشود ایستاد.

در ادبیات غرب واژه‌ای وجود دارد که قرنهاست سر تفسیر معنای دقیقش دعواست. ارسطو در کتاب بوطیقایش برای شرح تاثیری که نمایش تراژدی بر مخاطب می‌گذارد کلمه‌ی «کاتارسیس» را ذکر کرده که تا قبل از آن صرفاً در معنای عینی پاکسازی و تصفیه به کار می‌رفت. قرائن نشان می‌دهند که ارسطو احتمالاً معتقد بوده پایان دردناکِ نمایشِ تراژدی احساسات منفی تماشاگر را بیرون می‌ریزد، گریه‌هایی که باید می‌کرده و نکرده و عربده‌هایی که باید می‌کشیده و نکشیده را تخلیه می‌کند و در نهایت روح و مغز مخاطب را تصفیه می‌کند. سوالی که ارسطو می‌خواسته جواب دهد واضح و در عین حال بسیار غامض بود: چرا وقتی همه می‌دانند که در پایان فلان نمایش قهرمان داستان از شدت غصه خودش را می‌کشد باز هم برای تماشای اجرای آن داستان صف می‌کشند؟ چرا در تماشای ده‌باره‌ی همان داستان باز هم اشک و آه همه درمی‌آید انگار که بار اول است؟ جواب ارسطو این بود که این تماشاگران مشغول تصفیه ذهن خودشان هستند و مرگ دردناک قهرمان صرفاً فرصت خوبی است برای یک اشک بی‌خطر. اگر بغضی در گلو مانده بهتر است گریه‌اش را سر شخصیتی داستانی کنیم تا در زندگی واقعی.

طبقه‌بندی‌های ادبی غرب همیشه برای ادبیات ایران (و احتمالاً بسیاری سنن دیگر ادبی دنیا) مایه سود و زیان توأم بوده. از یک سو کمک می‌کند تا ابزار بهتری برای فهم ادبیات خودمان داشته باشیم و از سوی دیگر ما را به تقلیدی از خودش تبدیل می‌کند. مجبوریم بپذیریم که مثلاً استعاره همان «متافور» است درحالی‌که نیست. از آن‌طرف باید شرمگین بشویم که زبان فارسی معادل خوب و دقیقی برای واژه‌ی «آیرونی» ندارد. کاربرد این واژه کاتارسیس هم که در ادبیات غرب برای شرح تراژدی استفاده می‎شود بی‌دردسر نیست ولی ارزشمند است. از طرفی کاتارسیس به آن معنا که مراد ارسطو بوده رکن اصلی تفاوت بین نوع تراژدی با نوع حماسه است. برای ارسطو حماسه یعنی هومر، تراژدی هم یعنی سوفوکلس. معتقد است حماسه قدرت کاتارسیس ندارد ولی نمایش تراژدی دارد. این مفاهیم را به این شکل نمی‌شود برای ادبیات فارسی به کار برد، چون اولاً آنچه ما به تأسی از غرب حماسه نامیدیم فقط شاهنامه است و تقلیدهایی که از آن شده و این‌ها شباهت کمی به هومر دارند. می‌شود گفت غیر از این‌که هر دو جنگ‌های بزرگ دارند و قهرمانان درشت‌هیکل، تقریباً هیچ چیز آثار حماسی یونانی و فارسی به هم شبیه نیست. ثانیاً ادب فارسی تقسیم‌بندی‌های خودش را دارد که اکثراً قابل ترجمه نیستند. مثلاً رباعی نه فقط یک ساختار فنی که اصلاً نوعی جهان‌بینی است و معادلی در ادبیات اروپا ندارد. با این تفاصیل باید گفت که در کاربرد مفاهیم ادبی غرب برای آثار ایرانی احتیاط شرط عقل است.

کاتارسیسِ شاهنامه‌ای هم یکی از این مفاهیم است. شاهنامه شاید تنها اثر ادبی در تاریخ ایران باشد که قدرت تصفیه‌ی روان به مدد داستان را در حد کمال دارد. شاهنامه واقعاً می‌گریاند، می‌رنجاند، و مهم‌تر از همه می‌ترساند. در بسیاری از گفتگوها با مخاطبان برنامه فردوسی‌خوانی در این دو سال می‌بینم که چطور همیشه کتاب را به آینه‌ای برای غم‌های خود تبدیل می‌کنند. یکی خشم اسفندیار را به بنیادگرایی دینی معاصر شبیه می‌کند و یکی دیگر رنج سیاوش را معادل امیدهای برباد رفته‌ی ایرانیان آرامش‌جو می‌گیرد. فردی سرنوشت جنبش اصلاحات را به سیاست‌ورزی پیران ویسه تشبیه می‌کند و یکی دیگر هم تنهایی محتوم زال را معادل می‌کند با ظلمی که بر یاران صدیق وطن می‌شود. به مخاطب می‌شود نهیب زد که با این کار دارد از اصل داستان دور می‌شود ولی شاید برعکس، هرکسی از ظن خود یار داستان می‌شود و در نهایت این داستان است که دارد ما را به اصل خود نزدیک‌تر می‌کند. اصل نه الزاماً در معنای قوم‌پرستانه‌اش و نه در مفهوم عرفانی دنیاگریزانه. اصل در معنای خاکی، در قامت کاتارسیس. آن شهروند آتنی که منتظر می‌شد داستان رنج آنتیگونه را برای بار صدم ببیند و زار بزند با این ایرانی که نشسته تا قصه‌ی باخت-باخت رستم و اسفندیار را بشنود، هر دو در حال تمسّک به یک غم عظیم برای شکستن بغض شخصی خودشان هستند.

شنوندگانی که برای من می‌نویسند شنیدن شاهنامه مایه‌ی دلخوشیشان بوده احتمالاً در حال تجربه کردن کاتارسیس هستند. منتها اینجا قضیه فقط شکستن عمدی بغض نیست بلکه برداشتن نوعی حجاب هم هست. انگار کتاب می‌خواهد هم‌راز با خواننده باشد ولی در عوض این مخاطب است که خود را پیش اثر عریان می‌کند و از این عریانی ابایی هم ندارد. هولی که از خواندن بعضی داستانهای شاهنامه بر دل می‌افتد مثل حس سرمای انگشت یک پزشک است بر پوست برهنه، هم غریبگی و هم اعتماد.

مثل فرد خوش‌آوازی که گاه صدایش در کوچه می‌پیچد و گاه در گوش آدم ترنّم می‌کند، شاهنامه هم گاه داد می‌زند و گاه زمزمه‌ می‌کند، ولی آنچه همگان داد می‌زنند را پچ‌پچ می‌کند و آنچه هیچ‌کس جز درگوشی نمی‌گوید را جار می‌زند. توان عجیبی که شاهنامه برای جلب اطمینان خواننده دارد لااقل در ادبیات ایران نظیر ندارد. اگر ظرافت بهترین غزل‌ها و رباعی‌های فارسی در بیان عالی حرف دل خواننده است، قدرت شاهنامه در پاسخ دادن به همان حرف دل است. انگار کتاب نه‌تنها می‌داند در ضمیر مخاطب چه خبر است بلکه تمام یقین‌ها و شک‌ها را هم قبل از آن‌که خواننده بگوید جواب می‌دهد. جواب شک‌ها را ولی با یقین می‌دهد و جلوی یقین آینه‌ای از شک می‌گذارد. برای من که در دو معنا خواننده‌ی کتاب هستم (هم برای خودم می‌خوانم و هم دیگران) این نوسان دائم بین شک و شبهه بسیار ملموس است. قطعیتی که در استعاره‌های «خدمت» و «پاسداشت» است شاید برای همین آزاردهنده است. فردوسی‌خوانی در ابتدا وظیفه نبود ولی به‌هرحال وظیفه شد. و حالا جای من اینجاست با چند هزار شاهنامه‌خوان که جملگی در این نوسان شریکیم و به کتابی هزارساله اعتماد کردیم آن‌هم در زمانه‌ای که به هیچ چیز اعتمادی نیست.

شاهنامه خواننده‌اش را شاه فرض می‌کند و با این کار عملاً از ما دعوت می‌کند تا هم سرنوشت آسمانی کیخسرو و هم دوپاره شدن جمشید را تجربه‌ی خودمان، نه فقط تجربه‌ی جمعی تاریخ اساطیری خود که اصلاً تجربه‌ی خودِ خودمان بدانیم. وقتی می‌گوید «تو داد و دهش کن، فریدون تویی» منظورش از تو واقعاً تو است، همان تویی که آن جمله را می‌خوانی. تعارف ندارد. برای ایرانی امروز، ایرانی خرد شده، شنیدن این که فریدون شدن هنوز هم ممکن است عالی‌ترین شکل تصفیه‌ی روان است. به جای آن که صرفاً بغض خود را بشکنی و بعد نفسی تازه بکشی، داستان از تو می‌خواهد بهترینِ خود را تصور کنی. بهترینی که فراموش کرده بودی اصلاً وجود دارد.

نیروی بزرگی که در دل شاهنامه است همین انتظارش است از خواننده. راوی شاهنامه همیشه وقتی رو به خواننده ‌می‌کند از پایان حرف می‌زند، یا پایان زندگی یا انتهای کل جهان، ولی به جای آن‌که مخاطب را از عذاب اخروی بترساند یا پوچی حیات را به رُخش بکشد همین پایان قطعی و ناگهانی را بهانه‌ای می‌کند برای یادآوری ارزش زندگی. از مخاطب می‌خواهد همیشه مرگ‌آگاه باشد و در عین حال ترس از مرگ را هیچ‌گاه تبدیل به اسباب ترس از زندگی نمی‌کند. او دنیا را دیده، پلیدی‌هایش را شناخته و پستی آن را از هر زنده‌ای بهتر می‌فهمد ولی به خواننده می‌گوید در چنین ظلماتی، در این آشوب ذاتی که نامش جهان است، بیکار نمان. سرمایه‌ای داری از انسانیت. خرجش کن تا وقتی تو هم مثل باقی رفتگان بروی در عوض نام برایت بماند، همان‌طور که برای فریدون ماند اگرچه در حیاتش کم زجر ندید و بر سر بریده‌ی فرزند کم اشک نریخت. برای کتابی که داستانهایش آغشته به ناملایمات است و بی‌رحمانه هر نقطه‌ی اتکایی را به چشم‌برهم‌زدنی فرومی‌پاشد، بسیار غریب است که تا این حد با اطمینان درس زندگی بدهد. کاتارسیس شاهنامه این است: بترس، بترس، باز هم بترس تا بالاخره دیگر از هیچ‌چیز نترسی. شاهنامه نمی‌پرسد کجایی، ولی می‌گوید کجا باید باشی.♦

این متن را به اشتراک بگذارید: