تحلیل

قامت زنده ناساز

تردید در چارچوب زیبایی‌شناسی هنر سنتی

بهادر بیانی

۷ آذر ۱۴۰۲

از سال‌ها پیش دوست داشتم که مثلاً یک دست نداشته باشم. یا نتوانم راه بروم یا ببینم. هرازگاهی که در خیابان قدم می‌زنم و برایم مهم نیست که چه کسی دارد مرا نگاه می‌کند، یا حال شیدایی دارم، بی‌مقدمه لنگ‌لنگان راه می‌روم، دیگران هم می‌نگرند. یک بار دختری با من گفت که صورتش را نمی‌پسندد و نمی‌خواهد عکس از نزدیک بگیرد، چون لک دارد. ولی من گفتم کاش روی صورتم اسید پاشیده بودند. آن‌وقت چهره‌ام زیباتر–البته نمی‌توان گفت زیبا–می‌شد. همیشه دنبال معشوق یک‌دست و یک‌پا و یک‌چشم می‌گردم. اگر ببینم دختری را روی صندلی چرخ‌دار می‌برند، درجا در خیالم با او در یک گندم‌زار به گفتگو می‌نشینم.

اما دیگران نه؛ دنبال صورتی می‌گردند که کامل باشد و، لابد، سالم. از نقص و علت هراسان و گریزانند. به کسی که یک چشم ندارد چپ نگاه می‌کنند و از کنار آن که پا ندارد سریع می‌گذرند. دیوانه را سنگ می‌زنند. شاید هم به دید ترحم، حفظ ظاهر کنند. اما ته دلشان می‌ترسند. این دیگر چیست؟ نکند شوم باشد؟ نکند نشانی از بلا باشد؟ به چشم کسی که با دیدن خسوف نماز وحشت می‌خواند، داشتن دختری که روی صورتش ماه‌گرفتگی دارد همانقدر وحشت‌افزاست. او را عذابی از سوی خدا، یا طبیعت، می‌داند. سام از کردگار می‌پرسد این بچۀ سپیدموی دیوزاد مکافات کدامین گناه من است. و البته به گناهکاران چنین وعید داده می‌شود که به بدترین عذاب‌ها ناقص خواهند شد.

برای من اما ترسناک نیست. حتّی یک موهبت است. فرض کن که یک پا نداشته باشی؛ کسی نمی‌گوید بیا برویم قدمی بزنیم. اما تو به هر که بگویی بیا برویم، می‌آید که فرصت از دستش نرود. ترحمی در کار نیست، قدرتی می‌دهد که با آن حق داری کفر هم بگویی. رهاشدگی دارد و وارستگی. می‌توانی خود را بالاتر از بقیه ببینی. گویی که یک بار برای همیشه قربانی شده‌ای و حالا دیگران باید به مقام تو برسند. روزه را هم به همین خاطر دوست دارم. وقتی می‌فهمند که روزه‌ام، از من بابت بسیاری چیزها عذر می‌خواهند. دنبال آنند که چیزی برای افطار مهیا کنند. و هرچند خودشان روزه نیستند، به حرمت گرسنگی و تشنگی من همراهم می‌شوند.

آدمی که ظاهرش نقص دارد، یعنی ذاتاً شبیه دیگران نیست. ویژگی دارد و نمی‌توان با چیز مشابهی جابه‌جایش  کرد. همین به او صلابت می‌دهد. بی‌نقص چرا؟ آدم بی‌نقص برای افسانه‌های قدیم است، آن زمان که شعر را هم در حالت موزون کامل می‌پسندیدند و به ذهن کسی نمی‌رسید که وزن را هم می‌توان شکست. یا برای وقتی است که نُتی، جز همان که انتظار می‌رود، نواخته نمی‌شد. و البته، همان دوران که در منظرۀ جنگل، پاکت سیگار رهاشده‌ای نبود. آیا همۀ این‌ها، همانگونه که زشتی، آیاتی از انحطاطند و شیطانی؟ گمان نکنم چنین باشد.

این میل به ظاهرِ معمول و متقارن و متناسب احتمالاً از همراهی‌اش با سلامت برای انسان مانده و میل به بقا. یعنی از آن‌جا که حیوانات و انسان‌هایی که از فراوانی‌شان بقایشان تضمین می‌شد مشخصاً متقارن بوده‌اند، و اگر بیماری‌ای بر آنان عارض می‌شد آن تقارن و تناسب به هم می‌ریخت، علاقۀ زیبایی‌شناختی انسان هم به سمت لذت بردن از همان گونه تقارن و تناسب رفته‌است. همچنین نقص، که نشانۀ بیماری‌ست، دوری‌جستن را در پی دارد. ولی چیزی در این میان تغییر کرده، و آن هم شرایط زیستن انسان است. یعنی حالا که احتمال زنده ماندن یک انسان ناقص بارها بیش از گذشته است، میزان پذیرفتگی‌اش هم باید بیشتر شود و نباید مثل قبل از متن به حاشیه رانده شود.

تغییر شکل تمدن باید تغییری هم در نمودهای زندگی به جا بگذارد و این اجتناب‌ناپذیر است. چرا باید اصرار ورزید که معیار ثابتی از قدیم الایام وجود دارد و هیچ‌گاه زیرپا گذاشته نخواهد شد؟ قبلاً نوزادان بیمار می‌مردند، الان که نمی‌میرند، باید کشتشان؟[۱] یا اگر زنده بمانند، نباید در جامعه راهشان داد تا گوشۀ اتاقشان با درد خود بسازند؟

یکی از نتایج حذف تک‌تک افراد ناکامل این است که یک «عادت» پدید می‌آید و دوگانۀ «معمولی-غیرمعمولی» ایجاد می‌شود. یعنی دیگر دلیل اجتناب از آن فرد اهمیت ندارد و معمولی نبودنش کافی‌ست تا به انزوا محکوم شود. گاهی فقط یک اکثریت، که حتی ترجیح طبیعی ندارد، هم معیاری برای این تفریق می‌شود. چرا؟ چون معلوم است که چه چیزی خوب است، از قبل؛ همانطور که در گفتار «روایی کفر و ناروایی تکفیر» آمد، هم خوب مطلقی تعیین شده‌است و هم بد مطلقی که با آن مقابله می‌کند. و این دلیلی جز سنت ندارد. وقتی «راست»دست بودن درست است، «چپ»‌دستی شیطانی است و باید از بین برود. دلیلی ندارد، فقط گفته‌اند که نمی‌تواند درست باشد.

در هنر، نوزاد سالم همان شعر موزون است، یا موسیقی تُنال ریتمیک، یا نقاشی قشنگ، حتی تئاتر پرمعنا و سازۀ سرتاپا تقارن. در صورت داشتن تقارن و تناسب و آن «زیبایی» که همگان بر سرش متفقند، در جامعه خوب رشد می‌کند و دوستش دارند. ولی به شعر ناموزون بد نگاه می‌کنند و می‌گذارند گوشۀ خیابان به درد خودش بمیرد، تازه اگر سنگش نزنند.

جلال‌الدین همایی، ادیب و پژوهشگر سنتی، نیز موزونیت شعر را با موزونیت اعضای بدن مقایسه کرده:

انسان سالم تام و تمامْ چیزهای موزون را می‌پسندد و بر ناموزون ترجیح می‌دهد. […] التذاذ از موزونْ مقتضای آفرینش بشر تام‌الخلقه است. آدمیزاد بالطبع اگر شخصی را ببیند که یک چشمش سفید و کوچک و گرد، و چشم دیگرش سرخ و بزرگ و دراز باشد […] و همچنین یک دستش ستبر و تا سر زانو و دارای ده انگشت، و دست دیگرش لاغر و تا وسط پهلو و دارای پنج انگشت باشد، تعجب می‌کند و در طبعش گوارا نیست. و بالعکس، از تناسب و موزونیت اندام و اعضای شخص متناسب‌الاعضا طبعاً لذت می‌برد و در طبعش گواراست. باری، از ذوق طبیعی و حس آزادِ بشر طبعاً حتی‌المقدور چیزهای موزون تراوش می‌کند. (تاریخ ادبیات ایران، صص ۸۲-۸۳)

آری، این درست است و گفتیم با میل به بقا گره خورده. مسئلۀ من این است که فرضاً یک فرد با چنین توصیفاتی وجود داشته‌باشد. او هم می‌تواند زندگی کند، اصلاً با یک ایراد ژنتیکی. در هر صورت وجود دارد. اصرار بر این که «چون طبع موجود ناموزون را نمی‌پسندد، پس شعر ناموزون هم نباید گفت» را نمی‌فهمم.

این میل به یکسان نگه داشتن صورت‌ها و میل به صورت‌های یکسان از سوی هنرمندان و مخاطبان مضر است. از این بگذریم که حذف آن انسان‌های/هنرهای «غیرمعمولی» پسندیده نیست، بالاخره باید یک جا از معیار منحرف شد، مخصوصاً وقتی شکل زیستن تغییر می‌کند. باید اجازه داد هر شکلی خودش را ارائه کند، خواه با معیارهای متقن و محکم ما نخواند. شاید این انحراف باعث شود خانه‌ای کج و معوج در فضایی که یک خانۀ متقارن نمی‌توان در آن ساخت پدید بیاید. این بهتر از بی‌استفاده نگه داشتن آن تکه‌زمین است. شاید معیارهای تازه‌ای ساخته شود که زنده‌تر باشد.

بگذارید مثالی بزنم. من شیفتۀ وزن شعرم، از اول هم بودم. در تمام کتاب‌ها می‌خواندم که اصل شعریت کلام به وزن آن است، در تمام ملل. عقیده‌ام این بود که این زیبایی می‌تواند هرکسی را به خودش جذب کند، حتی به «اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب» استناد می‌کردم که این زیبایی چنان طبیعی و ذاتی است که حیوان هم به آن میل دارد. و مگر آدم می‌تواند از این لذت نبرد و از چیزی جز این لذت ببرد؟ تا این‌جا می‌توان گفت که من سلیقه‌ای دارم و نوع خاصی از شعر را می‌پسندم و به خودم مربوط است. اما وقتی مصراع دوم آن شعر سعدی را هم بپذیرم، «گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری»، ماجرا کمی فراتر می‌رود و جدی‌تر می‌شود. حالا دیگر من با خودم کار ندارم و کس دیگری را، که با سلیقۀ من موافق نیست، از رده خارج می‌کنم. تنها با این استدلال که «این زیبایی ذاتی است، تو با آن سازگاری نداری، پس ذات تو نادرست است». و فراتر از آن، دارم یک پدیده/ فرد را بی‌ارزش و از رده‌ خارج به شمار می‌آورم. چارچوب زیبایی‌شناختی من این‌جا مطلقاً تکان نخواهد خورد، و هر که و هر چه خارج از این چارچوب باشد باید حذف شود. این‌جا دانستم عقیدۀ من خطرناک است، وقتی که شعر احمدرضا احمدی را مانند دیگر متخصصان ادبیات دانشگاه تهران مسخره می‌کردم، متوجه این موضوع نبودم. چرا نباید به این‌گونه شعر جای نفس کشیدن بدهم؟

اصلاً آن زیبایی چیست که بناست مرا قانع کند؟ یکی از عواملی که اساساً ما را در قضاوت آثار هنری گمراه می‌کند، در نظر گرفتن چارچوب «زیبایی‌شناسی» (در برابر aesthetics) است. یعنی ما خودبه‌خود دنبال زیبایی و امر زیبا می‌گردیم. و حتی درس خواندن در پردیس «هنرهای زیبا» می‌تواند چنین پیش‌زمینه‌ای را بسازد. اصطلاح پیشنهادی شفیعی کدکنی کورتر هم هست، «جمال‌شناسی». که ما را به سرعت می‌برد سمت «إن الله جمیلٌ یحب الجمال». همه‌چیز در این حالت می‌رود به سوی فطری شدن معیارها. مثلاً پدر من هم همیشه می‌گوید هنر باید قشنگ باشد، به دل بنشیند. این ذهنیت شدیداً هارمونی و ریتم و وزن و تقارن و چیزهایی مانند آن را در هنر کلاسیک تایید می‌کند و هر چیز دیگری را از دایرۀ زیبایی‌شناسی، و درنتیجه هنر، بیرون می‌اندازد، مخصوصاً از آثار هنر مدرن. (ویتکنشتاین در درسگفتارهای زیبایی‌شناسی هم این فریب زبانی را مطرح می‌کند که وقتی می‌گوییم یک چیزی در موسیقی زیباست، شاید منظورمان این باشد که «درست» است.) در صورتی که بررسی یک اثر هنری به این محدود نیست. ایده، آشنایی‌زدایی و خلاف عادت بودن، زمینۀ تاریخی و فرهنگی و مسائلی از این دست بر ارزش و ادراک یک اثر هنری موثر خواهد بود. بنابراین، اگر یک هنرمند از عمد اثری زشت/ بدصدا/ بی‌مفهوم بسازد، به صرف آن که زیبا نیست خارج از دایرۀ هنر نخواهد بود. باید از راه‌های دیگری، که معمولاً آشنا نیستند، آن‌ها را درک کرد و از حل گره‌ها و مسائل آن اثر لذت برد؛ نه لذت غریزی و فطری. از آن سو، اگر امروز یک اثر زیبا خلق شود، به خاطر دل‌نشینی و زیبایی‌اش نباید هنر تلقی شود. این واژۀ زیبا ما را مدام فریب می‌دهد؛ درواقع، زیبایی یک پیش‌فرض زبانی‌ست که وجهی شناختی پیدا کرده‌است. شاید با کنار گذاشتن این اصطلاح، بتوان دربارۀ آثاری که انحراف از معیار دارند قضاوت بهتری ارائه کرد. همچنین «زشتی» در فرهنگ ما دو معنی می‌دهد: «زیبا نبودن ظاهر» و «قباحت» برای پدیده‌ها و امور. شاید تفکیک این دو معنی برای نقد یک اثر نیز پیش‌فرض موثری باشد.

یکی از اساتید ادبیات دربارۀ هنر غیراصولی می‌گفت «یک زن نمی‌تواند بگوید تمام زیبایی من در این است که من زیبا نیستم». من می‌گویم می‌تواند بگوید. اگر تکیه‌گاه بحث ما واژه‌های زیبا و زشت نباشد.

دو دسته کردن هنر به زیبا-زشت و دورریختن نازیباها، برای من شبیه همان عملیات تی-۴ نازی‌هاست، و حتی کورۀ آدم‌سوزی. که نه‌تنها برای به‌ رسمیت‌ شناخته نشدنِ ظاهر و جسم ناقص، که برای هم‌دین و هم‌قوم نبودن با دستۀ اول (= زیبا/ برحق) هم ممکن است کسی یا چیزی از بین برود. «شعر احمدرضا احمدی وزن ندارد، پس طبع او ناموزون است و این یعنی احمق است و چرا از شعرش باید دفاع کرد؟ باید او را دور ریخت و نباید به شعرش توجه کرد.» این استدلال فقط در چارچوبی که نگاه ما را شکل داده معنا می‌دهد. و این چارچوب پیشینه‌ای دارد و در بستری متفاوت با این روزگار شکل گرفته‌ و اثرش در ذهنیت ما به‌جا مانده‌‌ است. ولی در دوران معاصر، تمام زمینه‌های شکل‌گیری آن معیار زیبایی‌شناختی به‌هم‌ خورده‌ است. دیگر فضای زندگی انسان نزدیک به طبیعت نیست، تعداد و جمعیت شهرها زیاد است، تکنولوژی زندگی‌ها را عوض کرده، صدایی که صبح‌ها می‌شنویم صدای بلبل نیست، زن در پستو نهان نیست، شرایط پزشکی و بهداشت متفاوت است، لباس پوشیدن، ارتباطات و هزاران چیز دیگری که آن‌قدر واضح و پیش‌پاافتاده‌اند که نیازی به یادآوری‌شان نیست. وقتی زمانه اینچنین تغییر کرده، چارچوب، یا بهتر است بگوییم پارادایم‌ زیبایی‌شناسی ما هم باید تغییر کرده‌ باشد. اگر من براساس همان ذهنیت که «زیبایی مطلقاً طبیعی است» دربارۀ شاعری که در تهران زندگی می‌کند قضاوت کنم و او را حذف کنم، لابد نباید تمام وجوه دیگر زندگی مدرن را بپذیرم. مثلاً نباید از ماشین استفاده کنم، چون طبیعی نیست، یا فیلم هم نباید ببینم؟

ولی من  تصمیم گرفتم همان‌گونه که چهرۀ ماه‌گرفتۀ دختری را راحت‌تر می‌بینم تا دیگران، به آن شعر «بی‌معیار» هم بیشتر نگاه کنم و بیندیشم. سعی می‌کنم زود کلافه نشوم و در رسوا کردنش دست نگه دارم. و هم آن‌گونه که از چهره‌های تکراری زود خسته می‌شوم، به محض شنیدن جملات آغازین یک تصنیف روی شعر حافظ یا رهی معیری یا شهریار موسیقی را قطع می‌کنم. مطمئن هم هستم که با آن معیارهای خوب و زیبا سازگار است، اما از تکرار آن مکررات خسته‌ام. ترجیح می‌دهم احساسات دم‌دستی‌ روزمره را دور بریزم و با شنیدن یک قطعه موسیقی دچار حسی مبهم شوم و ندانم که غم است یا شادی یا نوستالژی. تعجب و برانگیختگی پس از دیدن یک نقاشی مبهم برایم جذاب‌تر از فهمیدن معنای یک کاریکاتور است که اتفاقاً دست روی موضوع مهمی گذاشته. سلیقۀ غریزی‌ام را می‌گذارم برای انتخاب غذا و در یک اثر هنری جدید دنبال آن چیزهایی که با فطرتم سازگار باشد نمی‌گردم (که البته شخصاً در انتخاب غذا هم گاهی از سلیقه عبور می‌کنم). جان کیج، آهنگساز پیش‌روِ قرن بیستم، هم در پاسخ به کسی که از او پرسیده بود «مگر سلیقه نداری که چنین آثار زشتی را خلق می‌کنی؟» گفته‌ بود: چرا، من جوجه‌کباب خیلی دوست دارم.

یعنی ممکن است من از گوش دادن ردیف‌نوازی یک جوان لذت طبیعی بیشتری ببرم؛ زیباست و با فرهنگ قدیم  و رگ و پی من نیز هم‌خوانی دارد. اما بی‌خلاقیت بودنشان از یک جا به بعد آزارم می‌دهد. تکرار ساختار استواری که آهنگسازان و نوازندگان نسل‌های پیشین در آثارشان نشان داده بودند دیگر جذاب نیست. چیزی نیست که مرا به شگفتی وادارد. این طور بگویم: زیبایی دلیلی کافی برای این نیست که یک اثر را بپسندم. یک ایده این وسط لازم است. آفریننده باید نقشی داشته‌باشد، باید بتواند توضیح دهد چرا این اثر را خلق کرده. رعایت زیبایی، دلیل نمی‌شود، چون تمام آن تصانیف خوش‌آهنگ شعری زیبا هم دارند، مثلاً از همان شهریار، و در دستگاه‌های موسیقی ساخته‌شده‌اند که پر است از تناسبات. اما هم شعر و هم موسیقی تقلید زیبایی‌شناسی گذشتگان است. تا ابد هم زیبا باشد من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. نمی‌توانم جملات تکراری آوازهای قربانی و معتمدی و علیشاپور و غیره را در گوشه‌های ردیف‌های قاجاری بپسندم. ردیف و قافیه را برنمی‌تابم، هرچقدر هم متجدد و نوآورانه‌اش کنیم. ترجیح می‌دهم سه‌تار امید لطفی را گوش کنم که صداهایی دارد که نمی‌شناسم و برایم قابل‌ کشف است. یا شعری از براهنی و بیژن الهی بخوانم که خبر ندارم چه می‌گوید. یا حتی شعری از احمدی، که هیچ‌چیزی ندارد و معیارهای مرا به چالش می‌کشد. یا مثلاً یک قطعۀ جان کیج، که بر اساس صدای محیط یا شانس ساخته شده، شاید مطابق با طبیعت و حکمت و سلیقۀ متعالی نباشد و روح‌خراش از آب دربیاید تا روح‌نواز. اما این است که با روح زمانۀ خودش هم‌خوان می‌شود. صدای «زشتی» زندگی امروز را بازتاب می‌‌دهد. نمی‌خواهد اصلاً معیار و چارچوب گذشتگان را به خورد سلیقۀ ازپیش‌تعیین‌شدۀ کلیشه‌ای مخاطب بدهد که نیازی به فکر و درک موضوع تازه ندارد. بلکه در مقابل آن برخاسته‌ است.

وقتی کسی عمداً معیاری را زیر پا می‌گذارد، دارد به آن اعتراض می‌کند. اگر من بیایم در جوابش بگویم «تو آن معیارها را رعایت نکردی، پس من قبولت ندارم» به شوخی می‌ماند. خوب معلوم است که رعایت نمی‌کند. مثلاً وحید عیدگاه معتقد است «شعر موج نو بی‌معیار است، اصلاً خوب و بد ندارد، مثلا نمی‌توان گفت کدام دفتر احمدرضا احمدی بهتر است، کدام سطر را باید بهتر می‌سرود، کدام تعبیر را خوب به کار نبرده‌ است»، و من چنین برداشت می‌کنم که «اگر او چیزی با معیارهای من (وزن و قافیه و مضمون و صنایع) می‌سرود، پذیرفتنی می‌شد». یا سید حامد احمدی، شاعر سنت‌گرا، در یک گفتگو در کلاب هاوس می‌گوید بی‌معیاری شعر منجر به خرتوخری شده و تنها تعریف درست از شعر «کلام بلیغ موزون» است، اگر موزون نباشد نثر ادبی یا دل‌نوشته یا چیزهای دیگر است. سرودن یک شعر ناموزون اصلاً اعتراض به همین تعریف متقن و چارچوب‌مند است. باز اگر بگویم «این معیارها ذاتی‌ست و تو بلد نبودی، وگرنه مثل من اثرت را خلق می‌کردی»، شبیه همان می‌شود که به کسی که در راه رفتن ناتوان است ایراد بگیری که «اگر می‌توانستی راه بروی، درست راه می‌رفتی، پس باید بنشینی گوشۀ خانه تا کسی تو را نبیند و چشمش آزرده نشود». تلاش برای حذف آن‌ها هیچ چیز را پیش نمی‌برد. باید هم آن که هنرش را از معیارهای قبلی دور می‌کند حوصلۀ بیشتر داشته‌باشد، هم آن دل‌بستۀ معیارهای متقن.

مناقشه‌ای که در این مثال می‌توان داشت این است که آیا طبیعی/عمدی بودن عدم زیبایی در ظاهر یک شخص قابل‌ مقایسه است با زیبا نبودن یک اثر هنری مصنوع؟ گیریم که یک شخص ناخواسته معلول به دنیا آمد، چرا باید عمداً یک اثر هنری معلول تولید کرد؟ مگر خوش‌آیند است؟ اگر اخلاقاً نادرست است که روی صورت کسی اسید بپاشند، چطور می‌شود ظاهر ناجور هنر را اینگونه توجیه کرد؟

پاسخ من این است که روند خلق اثر، مانند رسیدن همان ژن است به بدن انسان. اگر آن ژن سالم باشد، حاصلش هم سالم خواهد بود. اما ژن یک اثر هنری معاصر از جای معیوبی دارد گرفته می‌شود. از جایی که تکنولوژی باعث شده قدرت انتخاب طبیعی محدود شود و ژن معیوب هم زنده بماند. از مخزن پرآشوبی گرفته‌شده، بچۀ به‌دنیاآمده‌اش هم سالم نباید بود. یا دختری اگر قربانی اسیدپاشی شود، و یا چشمش با ساچمه از جا دربیاید، حاصل خشونتی است که جامعه به زندگی او تحمیل کرده. اما حالا که این بلای هولناک را بر سرش آورده‌اند و  صورتش دیگر شباهتی به صورت سالم ندارد، دلیلی‌ست برای آن که دیگران او را پس بزنند؟ قطعاً نه، این بخشی از ظاهر اوست، جور دیگری صلابت دارد و باید نگاهی دیگر به او داشت تا زیبایی‌اش حس شود. جامعه و حوادث زندگی چنین تاثیر ناگزیری را روی خلق هنر هم می‌گذارد. اگر پسندیده است که تنها لطافت و شادی و غم سطحی موضوع شعر باشد، آن خشونت و سختی و گیجی زندگی خالق وارد اثرش نمی‌شود. برای همین است که رفته‌رفته عمق آن از بین می‌رود و حوصله را سر می‌برد.

پس باید گاهی آن زشتی‌ها را در میان گذاشت تا ایدۀ نو متولد شود. باید یک‌جوری این نقص‌ها را، که ویژگی‌های شخصی همه‌مان است، وارد هنر کرد. منظورم نیمایی سرودن نیست، که آن هم به نظرم نظم کامل دارد. یا مثلاً در موسیقی، صرفاً به کار بردن ریتم لنگ یا ریتم‌های غیرمعمول کافی نیست. باید به موسیقی معاصر (Contemporary Music) نزدیک شد. موسیقی‌ای که اصالت را به ایده می‌دهد و تناسبات ظاهری کلاسیک در آن مسئله نیست. آثار آهنگسازانی مثل کیاوش صاحب‌نسق و نادر مشایخی، که تجربه‌هایی هم با سازهای ایرانی داشته‌اند (مانند قطعات کَوَه و آلودگی صوتی) برای من آن ویژگی و پیچیدگی و ابهام را دارند، شاید هم زیبا نباشند، ولی دست‌کم اینگونه است که من از جایم تکان می‌خورم. و با خیال آسوده، تا ابد، در دام فریب زیبایی جا خوش نمی‌کنم. من دلم می‌خواهد از دیدن چهرۀ ناقص غریبه‌ای در شهر مبهوت شوم که یک چشم ندارد و گونه‌اش سوخته‌‌است، تا اینکه به عکس متناسب و متقارن و باشکوه اجداد مرده‌ام با لبخند خیره بمانم.♦

[۱] . در اینجا باید روشن کنم که این نظر من حاکی از مخالفت با غربال جنین نیست. منظورم بیماری‌های قابل‌درمان معمول است، که روزگاری قابل‌درمان نبوده‌اند، و یا معلولیت‌هایی که پس از تولد پدیدار می‌شوند، که باز هم در گذشته بیشتر منجر به مرگ می‌شده‌اند.

این متن را به اشتراک بگذارید: