تحلیل
کشتگان تا همیشه میرقصند
مروری بر جنبش «زن، زندگی، آزادی»
امیر خادم
۳ مرداد ۱۴۰۲
تابستان شده. نشستم در بالکن آپارتمانم در دل شهر تورنتو و همینطور که اخبار روز ایران را مرور میکنم، یادم میآید که پوسترهای بزرگ «زن، زندگی، آزادی» که سال پیش چاپ کردیم و به چوب زدیم و با خود به خیابان بردیم هنوز در صندوق عقب ماشینم مانده. پاییز سال قبل که با یک خیزش همگانی شروع شد، من را هم انداخت به صرافت تحلیل و قلمفرسایی. در وبسایت شخصی خودم چهار مقاله کوتاه نوشتم تحت عنوان «انقلاب ما» که در آنها با سواد ناقص و زبان الکن تلاش کردم تصویری از شرایط حال رسم کنم. غیر از آن هم هرچه تظاهرات و راهپیمایی در شهر بود رفتم، که لااقل برای تسکین وجدان درماندهی خودم خوب بود، گرچه به جایش درد بازماندگی آمد: من اینجا در صحت و سلامت چند کیلومتر قدم بزنم و چند داد علیه بیدادگران بکشم و بعد با رفقا بروم چلوکباب و شبکههای اجتماعی را مرور کنم که ببینیم راهپیمایی ما در فلان رسانهی غیرفارسی چقدر صدا کرده، در عین حال که هموطنانی بودند که در همان ساعات با مرگ چشم در چشم میشدند و خیلیشان اگر نه جان که حداقل چشم خود را دادند.
کاری که ما ساکنین مرزهای دور باید میکردیم بازتاب صدای معترضان داخل کشور بود، که کردیم. هر رسانهای که میشد را به خود مشغول کردیم، پژواک دردها شدیم و اسم کشتگان را به دهها زبان بر تلویزیونها و رادیوها و پادکستها راندیم. هر چهره مشهوری که امید داشتیم بیانیهای بدهد و در اینستاگرام عکسی بگذارد، داد و گذاشت. نمیدانم باید دیگر چه میکردیم، غیر از ساک پیچیدن و راهی موطن شدن، که آن هم بعید بود فایدهای داشته باشد. در فضای محدود و دائماً مسدود رسانههای اجتماعی زور میزدیم تا ببینیم آیا از سوی دردمندان داخل کشور تقاضایی هست که نشنیده باشیم، و اکثراً تقاضا همانی بود که همیشه بود: صدایمان باشید، فراموشمان نکنید. حالا که تقریباً یک سال گذشته و اربابان حاکم قصد کردند بساط گشت ارشاد را باز علم کنند و وانمود کنند همه چیز عادی است، شاید برای من و مایی که کاری جز پژواک شدن نداریم فرصت خوبی باشد که برگردیم و آنچه گذشت را وارسی کنیم.
پست و بلند وقایع سال قبل نشان داد که بهتر است در بعضی واژگان تجدیدنظر کنیم، از جمله «اپوزیسیون». در خارج از ایران مخالفان نظام فعلی بسیارند، ولی چیز واحدی به نام اپوزیسیون، یا جبهه سیاسی مخالف با حکومت وجود ندارد. کسانی که به هرحال تحت لوای این واژه شناخته میشوند دو دستهاند. دسته اول فعالین رسانهای یا مدنی هستند که قبل از خیزش «زن، زندگی، آزادی» در فضای محدود خودشان مشغول کار و مبارزه بودند. اشخاصی چون مسیح علینژاد که (فارغ از تمام نقدهای درستی که سالهاست بر او میشود) نبض رسانههای غیرایرانی را در دست داشت و در هر فرصتی از هر میکروفونی برای رساندن صدای اعتراضش علیه محدودیتهای زنان استفاده میکرد. و دیگرانی چون حامد اسماعیلیون که به زعم خودش اصلاً نه میخواست و نه میتوانست فعال سیاسی باشد، و ترجیح میداد با کلمات «دادخواه» و «فعال مدنی» خود را توصیف کند. به قفا که بنگریم، میتوان دید که این چهرهها اگر هم موجه بودند و توان تجمیع و هماهنگی داشتند، از سر آن بود که تجربه مفیدی در حیطه محدود سازماندهی برای اهداف معین داشتند. کارزارهای رسانهای همچون چهارشنبههای سفید و آزادیهای یواشکی از یک طرف، و به راه انداختن انجمن خانوادههای پرواز PS752 و تبدیل خشم و عزا به جنبش دادخواهی از طرف دیگر. هیچکدام از این چهرهها در ماههای ابتدای جنبش «زن، زندگی، آزادی» ادعای رهبری خیزش مردمی ایران را نکردند، بلکه برعکس هرجا هم که به سمت چنین ادعایی هل داده میشدند، آشکارا با آن مخالف بودند. اما در نهایت وا دادند و موقتاً ردای رهبری (حالا رهبری نه، شورای همبستگی، یا هر اسم دیگری) را پوشیدند. دلیل خوشبینانهی تصمیمشان این بود که تلخی تجربه را به حنظل حسرت ترجیح دادند و رفتند که حداقل این مسیر هم نرفته نمانده باشد، و علت بدبینانه هم این بود که شاید مثل غالب ایرانیان، جوگیر و تعارفگیر شدند و با هِلهِل و هوهو افتادند جلو. علت هر چه بود، نتیجه یکسان است. هم رسانهبلدهایی مثل علینژاد در همان قامت سابق خودشان بسیار مفیدتر هستند، و هم دادخواهانی مثل اسماعیلیون.
اما این اصطلاحاً اپوزیسیون شامل دستهی دومی هم میشود: اینان یا عتیقهجات زنگارخوردهای بودند که دستمال رسانه به زحمت توانست گردوخاک از رویشان بردارد (تا قبل از خیزش پارسال، از هر ده ایرانی چند نفر اسم عبدالله مهتدی را شنیده بودند؟) و یا ابنالوقتهایی که زیر عَلَم سلطنتخواهی دکان نوستالژیفروشی باز کردند و همه چیز از پرچم زرد و بنفش کیانی بگیر تا عکس رضا شاه در بساط گذاشتند. این سمساران سیاسی بعد از کمی کشوقوس با مفاهیم بنیادیِ خیزش مردمی، خودشان سر خود تصمیم گرفتند که به هر حال «زن، زندگی، آزادی» خیلی هم شعار خوبی نیست و رفتند از توی صندوقچه تاریخ چهار شعار خاک خورده در آوردند و به اسم جنس تازه فروختند. در همین تورنتو هنوز هر از گاهی عربدههایشان علیه ارتجاع سرخ و سیاه شنیده میشود، گویی وارد تونل زمان شده باشیم.
حکایت خود رضا پهلوی البته چیز دیگریست. تنها چهرهای که گویی اصلاً ساخته شده بود تا در این لحظهی حیاتی افسار کار را به دست بگیرد، برخلاف تمام فعالین دیگر خودش با رزومهاش یکجا به دنیا آمده بود، و درست جایی که عرصه سیاست عین دریای نیل پیش عصای موسی دهان باز کرد که ایشان گذر کند، معلوم شد که اینکاره نیست. اگر خوشبین باشیم، مسئله این است که موقعیت او ذاتاً متناقض است. خودش اصرار دارد دورانی از تاریخ که یکی بزند و بقیه برقصند تمام شده و باید به اصول لیبرالیسم و مشارکت مدنی پایبند شد، اما آن کرسیای که او رویش نشسته یادگار همان دورانیست که دیگر منقرض شده. شاهزادهایست که نمیخواهد شاه باشد ولی بلد نیست چیز دیگری هم باشد. دوستدارانش هم فقط شاه میخواهند و بس.
اگر عینک خوشبینی را برداریم، نمای قضیه فرق میکند. در کل ماههایی که ایران در التهاب بود، رضا پهلوی کلاً دو تز بیشتر نداد. یکی رساندن پول به داخل کشور برای زیرساخت اینترنت آزاد و کمک به کارگران اعتصابی بود، که نشان میداد درک درستی از وضع داغان اقتصاد ایران بعد از دههها تحریم کمرشکن ندارد. دیگری هم تشویق به تمرّد بدنه نیروهای مسلح بالاخص سپاه پاسداران، که حاکی از آن بود که تصورش از سپاه چیزی شبیه ارتش شاهنشاهی پدر مرحومش است. این دو تز را که بگذاریم کنار، رضا پهلوی عملاً نه چیز خاصی به گفتمان این انقلاب اضافه کرد و نه حرکتی کرد که نشان دهد افکار بالقوهی بسیاری در بساط دارد و هنوز رو نکرده. برخلاف آنچه خودش گفت، این انقلاب برای او نه مثل یک اتوبوس آماده به حرکت، بلکه مثل یک سواری در حال دنده عقب گرفتن برای پارک دوبل بود که صرفاً به کمی دستفرمان نیاز داشت، آن هم فقط چون که فرمان انقلاب افتاده بود دست زنان و زن جماعت هم که رانندگی بلد نیست. اگر اسماعیلیون در قواره رهبری انقلاب نبود و صرفاً به زور تعارف نشانده شد پشت میز، لااقل آنقدر سابقه کار مدنی داشت که بعد از آن تجربه ناموفق برگردد به فعالیت دادخواهانه سابق و کارزار دادگاه لاهه را پی بگیرد. رضا پهلوی که دید آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها، چیزی نداشت بگوید جز این که ایران هنوز خیلی هم آماده پیوستن به ارزشهای لیبرال نیست و بهتر است ایرانیان فعلاً کمی تمرین مدارا و مماشات بکنند تا بعداً درسشان برسد به فصل انقلاب. عجیب هم نیست. ایرانیانی که او دور خود جمع کرده، یا برخلاف میلش دورش جمع شدند (و چه فرقی دارد؟) همه ششلولبندهای هفتخطی هستند که واژه انقلاب برایشان تداعیگر مفهوم سفره است تا اتوبوس.
مفهوم دیگری که نیاز به بازبینی دارد «فرصت» است. از همان هفتههای اول اعتراضات از همهسو گفته میشد که فرصت برای انقلاب محدود است و زمان زیادی نداریم تا کار را یکسره کنیم. برای خودمان به قول امروزی دِدلاین میگذاشتیم که اگر تا فلان وقت انقلاب نتیجه داد که داد، اگر نه واویلا. دغدغهی پشت این حرف معقول است. هم از این میترسیدیم که اگر فرصت ابتکار عمل به ساختار حاکم داده شود ممکن است خشونتها و قساوتهای بیشتری کند (که در نهایت کرد) و هم از این نگران بودیم که وضع عمومی کشور از حیث اقتصادی در چنان سراشیبی خطیری است که اگر دیر بجنبیم سرمایههای بیشتری ممکن است برای همیشه از دست برود و بسیاری از مردم زیر فشار فقر له شوند (که دارند میشوند). به بیان دیگر، میترسیدیم آنقدر دیر شود که دیگر رمقی برای خیزش نماند. هر دو دغدغه صحیح است ولی به نتیجهای غلط منتج میشود: فرصت را به مثابه نوعی قرارداد فرض کردیم و در ذهنمان کرونومتری گذاشتیم که ثانیههای باقیمانده را دمبهدم به یادمان آورند، انگار در دقایق آخر یک مسابقه فوتبال باشیم و منتظر گل زدن و در هراس شنیدن سوت پایان. چنین تصوری از فرصت هم خام است و هم خطرناک. فرصت فقط وقتی قابل تعبیر به نوعی قرارداد است که بین ما و طرف مقابل فهم واضحی از شرایط باشد. حقیقت تلخ این است که بسیاری از ما (چه ساکنین داخل ایران و چه خارج) اگرچه لفظاً بازوی خشونت حکومت را میشناختیم و در مقاطع تاریخی اخیر نمونههایی از آن را دیده بودیم، ولی باز هم در مقابل حجم قساوت آنان متحیر ماندیم. در چنین شرایطی ما اصلاً در جایی نبودیم که بخواهیم نگران سوت پایان و از دست دادن فرصت باشیم. فرصت، لااقل در این تجربه، چیزی نبود که از قبل معلوم و متعیّن باشد، بلکه تکاپویی بود در تاریکی مطلق. هر قدمی که برداشته میشد واضح نبود قدم بعدی بر زمین سفت فرود میآید یا پرتگاه ژرف.
میتوان فرصت را جور دیگری تعبیر کرد. برای زنانی که جرقه این خیزش را زدند، آن چیزی که علیهش شوریدند نه زود آمده بود که بخواهد زود برود و نه وابسته به ددلاین و سوت پایان بود. از دید زنی که آمده برای پس گرفتن حق زندگی، این حرف که اگر الان نگیری بعداً دیر میشود بیمعناست. مثلاً قرار است چه بشود؟ بیشتر آزار خیابانی کنند؟ دستگیر کنند؟ جریمه کنند؟ اسید بپاشند؟ از تحصیل و کار منع کنند؟ پاسپورت ندهند؟ بکُشند؟ زن ایرانی چه شمّهای از جهنم را ندیده که بخواهد از شعلههای جحیم آینده بترسد؟ از این زاویه، فرصت چیزی نیست که از دست برود، صرفاً مثل جزر و مد است. شاید الان صدای گلوله در خیابانها نپیچد و بوی اشکآور زیر دماغها نیاید، ولی برای زنی که در یک روز معمولی صرفاً در معابر در حال گذر است، خطر و مبارزه هنوز در همان حدی است که ده ماه پیش بود. کسی سوت پایان انقلاب را نزده، بازی هنوز در جریان است.
جنبش «زن، زندگی، آزادی» اولین جنبش سیاسی ایران بعد از پنجاهوهفت است که ماهیتش دیگر صرفاً واکنشی نیست و ایدئولوژی خود را هم دارد. این کلمه ایدئولوژی برای بسیاری از ما که بعد از پنجاهوهفت متولد شدیم کهیرآور و گوشخراش است، اما مراد من از این واژه آن چیزی نیست که در گفتمان روز جمهوری اسلامی منظور میشود. ایدئولوژی را در معنای عام تصور کنیم و نه الزاماً در بازی سیاسی دهههای گذشته. مثلاً یک تعریف خیلی ساده: ایدئولوژی یعنی مجموعهای از باورها و افکار درباره نحوه اداره یک جامعه. همین تعریف کلی برای مقصود من کفایت میکند. تا قبل از خیزش اخیر، جنبشهای فراگیر مدنی ایران بعد از پنجاهوهفت هیچکدام اصراری بر ارائه ایدئولوژی جدید نداشتند، چون یا هنوز میخواستند در همان چارچوب ایدئولوژیک جمهوری اسلامی بمانند و یا پیش از آنکه فرصت تفکر و تعمق بیابند سرکوب و خاموش شدند.
نمونه اعلای جنبشی که اصرار داشت ایدئولوژی جمهوری اسلامی را کنار نزند و فقط یکی دو متمم به گوشه قبایش سنجاق کند حرکت اصلاحات بود که از سال هفتادوشش شروع شد و حدوداً بیست سال هم دوام آورد، گرچه در چند برهه به سکته افتاد و نیازمند احیا شد. جنبش سبز که از دل اصلاحات بیرون آمد ولی به سرعت از مرزهای متعارف آن خارج شد (فقط تا یک هفته بعد از انتخابات هنوز «رای من کو؟» شعار اصلی بود)، بعضی از ارکان اساسی نظام حاکم را به چالش کشید اما نتوانست ایدئولوژی جامعی برای خودش تعریف کند. مهمترین چهره این جنبش، میرحسین موسوی، در نامهها و بیانیههایش بارها اصرار به بازگشت به قانون اساسی داشت، چون تمرّد حاکمان از قانونی که خودشان نوشته و تصویب کرده بودند را ریشه اصلی وضع موجود میدانست. شاید بخشی از این که چرا جنبش سبز به نتیجهای که میخواست نرسید این است که آنچه میخواست را نتوانست درست تعریف کند. با ساختار ولایت مطلقه فقیه مخالف بود، ولی به جای اصرار بر بازخوانی بنیادی اصول نظام، صرفاً به یک نوستالژی موهوم چنگ انداخت. گویی تاریخ ایران بعد از پنجاهوهفت صرفاً کوتاهزمانی داشت در مسیر درست میرفت که غفلتاً سر یک پیچ کج رفت و از آن به بعد در حال غلتیدن در درّه است. در جنبش سبز داشتیم مسیر رفته را مرور میکردیم تا برسیم به آن پیچ کذا و این بار به صراط مستقیم برگردیم. یادم است در روزهای قبل از انتخابات که ناگهان رنگ سبز تبدیل به نماد تحولخواهی شد و همه دستبند سبز انداختیم، هواداران احمدینژاد هم خواستند برای خود نماد انتخاب کنند و با همان خودزرنگپنداری چرکین همیشگیشان، پرچم ایران را برای علامت به دست گرفتند. در جواب این حرکت، در تجمعات انتخاباتی طرفداران موسوی شعاری باب شد که میگفت: «موسوی! موسوی! پرچم ایران منو پس بگیر!» ذهنیت پشت این شعار را قیاس کنیم با وضع امروز (پرچم؟ کدام؟ همان خرچنگنشان؟) تا ببینیم که جنبش سبز در چه برزخ غریبی گرفتار بود. جمهوری اسلامیِ موجود را نمیخواستیم، اما چون تشنگان در بیابان به دنبال نسخهی حقیقی جمهوری اسلامی بودیم، همانی که قاعدتاً باید میداشتیمش ولی از بد روزگار مثل عقیق افتاده بود دست دیو.
شاید همین اعوجاج، که البته از سر بیتجربگی جمعی بود و به هر حال باید مزه میشد، منجر به بازگشت عمومی جامعه به راهحلهای بخیهای و بازگشت نصفهنیمهی اصلاحات شد. چهارسال بعد از هشتادوهشت، ایرانیان ترجیح دادند محتاطانه با صندوق رای آشتی مختصری بکنند که شاید نیمچه فرجی حاصل شود. از منظر ایدئولوژی، جنبش سبز نتوانست خودش را متقاعد کند که دنبال چیست، چون نوستالژی سیاسی هم چیزیست مثل خاطرات خوش کودکی و حتی زجر و بدبختیهایش هم از لنز معصومیت دیده میشود. «نخستوزیر امام» اگرچه در پایمردی مقابل ولی فقیه شماره ۲ کم نگذاشت و پای لرز تصمیمش نشست و زجرش را هم کشید، اما نه میتوانست و نه میخواست کسی باشد که ایران را از جمهوری اسلامی عبور بدهد. میرحسین موسوی مرد بازگشت بود، نه بازخواست.
دو جنبش فراگیر بعد از هشتادوهشت، یکی در سال نودوشش و دیگری دو سال بعد، باز هم توان گشودن دروازه ایدئولوژیک جدیدی نداشتند، اما این بار نه به خاطر اسارت در بند گفتمان حاکم، بلکه چون خیلی سریعتر از آنکه بتوانند به حرف بیایند خاموش و خفه شدند. در هر دوی این خیزشها ابتکار عمل با نظام حاکم بود و اعتراضات صرفاً هویت واکنشی داشت. در نودوشش کل قضیه شروعی کاریکاتورگونه داشت. گروهی از داخل نظام حاکم خواستند نمایشی اعتراضی ضد کابینه دولت روحانی راه بیندازد ولی کارناوال مسخرهشان ناگهان جدی شد و تبدیل به اعتراضی واقعی، انگار کودکی که با کبریت بازی میکند دفعتاً جلوی شعلههای خانمانسوز به لرزه افتاده باشد. ولی به همان سرعت که شعله زبانه کشید، خاموش هم شد. تنها میراث اعتراضات نودوشش پایان بازی اصلاحات بود. خیزش نودوهشت هم، که احتمالاً خونینترین هفته در تاریخ مدرن ایران را دید، قبل از آنکه بتواند خود را تعریف کند مغلوب شد. نیروی سرکوب از همه جهت آماده بود تا مردمی را که در روز ۲۴ آبان صرفاً به قیمت بنزین اعتراض کردند چنان بتاراند که به سیاق تواریخ قدیم از معابر جوی خون جاری شود. آبان نودوهشت بیشتر از آنکه قیام باشد فاجعه بود. توفانی بود که از ناکجا برخاست و آواری از بهت به جا گذاشت. وقایع بعدی، تراژدی هواپیمای مسافربری و شروع همهگیری کرونا، فرصت بازبینی و یا حتی سوگواری برای آبان نداد. تا رسیدیم به شهریور ۱۴۰۱.
«زن، زندگی، آزادی» ایدئولوژی خود را هم آورد. برای اولین بار در چهار دهه اخیر سرفصل گفتمان سیاسی ایران را خودش تعیین کرد و نخواست صرفاً واکنشی به تصمیمات حکومت باشد. این خیزش شروع به تصور آینده کرد. به قیاس آنچه داریم با آنچه میخواهیم پرداخت. تقاضای خود را نه در چانهزنی با ساختار قدرت، بلکه در انکار امکان گفتگوی از پیش تعیین شده مطرح کرد. این بار خشمها در گران شدن قیمت اجناس منعکس نشد (گرچه قطعاً نابرابری اقتصادی یکی از بزرگترین عوامل خشم بود) چون دیگر دعوا سر این نبود که حاکمان را مجبور به پاسخگویی کنیم. «زن، زندگی، آزادی» آمد که حرف جدید بزند، مخاطبش هم مسئولان ریز و درشت نبودند. با آنان حرفی برای زدن نمانده. این جنبش حرفش با خودش بود، شروع کرد برای خود رویاپردازی کردن، برای خود از غمهای مدفون گفتن، برای خود آینه شدن. خیزشی که بزرگترین نمادش برداشتن حجاب بود، فقط به حجاب عینی که بر سر زن است بسنده نکرد و دست دراز کرد تا لایه لایههای حجابی که سالها بر سر تاریخ مدرن ایران است را هم یکی یکی بردارد. بخش زیادی از گفتمان عمومی ایران در یک سال اخیر شامل بازگو کردن غصههای بزرگی میشود که تاکنون روی آفتاب را ندیده بود. زنانی که اکنون چهل و پنجاه سالهاند برای اولین بار خاطرات تلخ نوجوانی خود و زخمهایی که هم در اندرونی خانه و هم در ملاء عام خوردند را بازمیگویند. نام گمشده کشتگان سالهای شصت (و نه فقط ۶۷) از زیر خاک بیرون میآید. دغدغه ظلم به بهاییان از یک بحث حاشیهای به بخشی اساسی از گفتمان سیاسی تبدیل میشود. هر چیز سادهای مثل استفاده از حملونقل عمومی تبدیل به عرصه جدل آشکار بین امیال حاکمان و آمال مبارزان میشود. تا پارسال هنوز بحث بر سر این بود که آیا راننده و کافهچی و مغازهدار باید برای نافرمانی مدنی زنان هزینه بدهند یا نه. امروز دیگر آن بحثها بیات شده.
جمهوری اسلامی که توانسته بود بر مرزکشی بین فضای عمومی و خصوصی چیره باشد، حالا آجرهای این دیوار را فروریخته میبیند. مظالمی که پشت دیوارهای ضخیم پنهان شده بود و هیچگاه قرار نبود علنی شود، حالا برملاست. منطقِ اجبار پارچه بر سر زن در معابر عمومی با منطق حصار کشیدن دور کل کشور فرق زیادی ندارد. حجاب محصول همان قیمومیت مردانهایست که باعث فیلتر کردن اینترنت و مسدود کردن شریانهای اقتصاد و بخشنامهای کردن نظام آموزش عالی و سانسور کردن آثار ادبی و هنری است. مخرج مشترک همه اینها سلطان پدرمآبی است که مصلحت بچهرعیتهایش را دیکته میکند. حجاب (و کل گفتمان حجاب که با مفاهیمی مثل غیرت و آبرو هم مخلوط است) بزرگترین ابزار ایدئولوژیک نظام حاکم ایران است. اگر میبینیم که لاجرم عقبنشینی کرده ولی حاضر به پذیرش شکست که نیست هیچ، حتی حاضر به مسامحه هم نمیشود و اهنّوتلپ مبارزه با بیحجابی را هم ول نمیکند و مثل افعی زخمی میپیچد و نیش میزند، از این باب است که گفتمان حجاب مهمترین ابزار سلطهاش است.
مثال بارز فروریختن حجاب میان فضای درون و بیرون، که دومی را سالهاست نظام حاکم به نام اولی مصادره کرده، در شیوه بزرگداشت عمومی کشتگان جنبشهای اخیر است. تصاویری که از قربانیان مظالم حاکمان دست به دست میشود اکثراً شامل صحنههای رقص است. آنچه قرار است از کشتگان به یاد آوریم رقصیدنشان است، در گوشه خانه، در اتاق خواب، در محفلی خصوصی، گاه تنها و گاه در جمع. در کل تاریخ سیاسی ایران تا به امروز، این اولین بار است که بزرگداشت نام کشتگان از طریق تکثیر تصاویر رقصشان است، چیزی که تا یکی دو دهه پیش اگر نه موهن که لااقل مضحک به نظر میرسید. فقط این نیست که جمهوری اسلامی با رقص مشکل داشت و دارد، بلکه کلاً هیچکدام از صداهای سیاسی ایران مدرن حاضر نبود اینگونه لذت زندگی را جدی بگیرد که بخواهد جاودانه کردن یاد شهدای خود را با رقصیدن آنان پیوند بزند.
حکومتهای توتالیتر همیشه در همه امور فشل و ضعیف هستند، الا یک امر: کشتن امکان تغییر. تا زمانی که بخش بزرگی از جامعه نتواند حالتی متفاوت را تخیل کند، اهمیتی ندارد اگر تورم سر به فلک بکشد، جادهها ساخته نشوند، رودها خشک شوند، فقرا فقیرتر شوند، و نکبت مثل باران بر سر هر شهروندی ببارد. کلید موفقیت نظام فعلی ایران در کشتن دائم امکان تغییر هم در همین گفتمان حجاب خلاصه شده. جملات متداول عمّال حاکم در توجیه حجاب را که ببینیم، از مقایسه زن با شیرینی و شکلات بگیر تا قیاسهای عجیب با استانداردهای خارج از کشور («در خود غرب هم به هرحال نمیشود لخت به دانشگاه رفت» و قس علی هذا) اگر از مسخرگی و پوچی شبهاستدلالها عبور کنیم، یک حقیقت ساده عیان میشود: تمام این جملات ساخته شدند برای کشتن امکان گفتگوی واقعی، چون هدف این است که تخیلِ تغییر مجال شکفتن نیابد. «زن، زندگی، آزادی» آمد و زد زیر این بساط. پذیرفت که قرار بر مجادله بر سر تعاریف و براهین نیست، روسری را برداشت و آتش و زد و رفت. بخش بزرگی از فضای عمومی ایران (از جمله ایرانیان خارج از کشور) هنوز در درک اهمیت این تغییر گیج و منگ هستند. غیر از دستوپا زدنها برای ساختن شعار متفاوت و یا دزدیدن شعار اصلی، همین که بسیاری از ظاهراً انقلابیون و تحولخواهان وقتی گرد ماجرا کمی خوابید و آدرنالینها به سطح عادی برگشت یادشان افتاد به انقلت علیه «زن، زندگی، آزادی» نشان میدهد چه تبر تیزی به جان بتخانهی سیاستکده مردانه ایران افتاده.
حالا که مرور میکنم، حقیقتی ساده آشکار میشود که سال قبل نه که نمیدیدم، بلکه ترجیح میدادم انکارش کنم: جدال بزرگ این جنبش جدال ارزشها با تاکتیکهاست. یعنی آدمهایی که آمدند برای احیای ازرشهای بدیهی انسانی، آمدند که به متمدن بودن خود ببالند، غرور خود را از زیر آوارِ سالیان بیرون بکشند، حجاب متعالی بهشتی را پاره کنند تا شاید رفاه معمولی زمینی را پس بگیرند، خود را در چالشی بین دو سوال «چرا» و «چگونه» اسیر کردند. گفتمان انقلابیِ هفتههای اول این خیزش خیلی سریع جایش را به دعوا سر تاکتیکها داد. رویاپردازی برای آینده بهتر به امحا رفت تا صحبت درباره روشهای ساخت نارنجک دستی داغ شود. «زن، زندگی، آزادی» دروازه رویاپردازی را باز کرد ولی فرصت نکرد رویاهایش را چندان بپزد و سریع جایش را داد به دعوایی مبهم درباره رموز موفقیت علیه نیروهای سراپا مسلح. باز هم به قفا که بنگریم چنین چالشی غیرقابل اجتناب بود. به هر حال مردم در خیابان زیر تیر و ساچمه و اشکآور بودند و بحث چگونه دوام آوردن در چنین شرایطی طبعاً لازم است. مشکل این بود که چنین بحثی لاجرم خیلی زود به دو آفت گرفتار میشود. اول اینکه چنین مشاجرههایی ذاتاً نرینه هستند و در جنبشی که جرقهاش با مرگ یک زن آغاز شد و اوجش آتش زدن حجاب بود، ناگهان حجم بزرگی از بحثها درباره گردنکشی و قلدری علیه تیر و تفنگ شد. اما آفت دوم، که مهمتر است، سادهسازی ماهیت دعوا بود و خلط هدف با روش. الان که یک سال گذشته لااقل برای من واضح است که در این خیزش فراموشمان شد که گذار از جمهوری اسلامی هدف نیست، صرفاً بخشی از مسیر است. «زن، زندگی، آزادی» نیامده که صرفاً بهانهای باشد برای ساقط کردن حاکم فعلی و فتح باب مجادله برای حاکم بعدی. این جنبشی است که قاعدتاً بسیار پس از آن که جمهوری اسلامی به خاطره تبدیل شود هم ادامه خواهد داشت. نمیگویم عجول بودیم. مسئله عجله نیست. بلکه وقتی تمرکز را از ارزشی که برایش باید جنگید بردیم سر تاکتیکی که با آن به سریعترین شکل پیروز شویم، به سادگی اجازه دادیم رویا با توهم جایگزین شود. مثلاً تا چهار مغازه اعتصاب کردند گفتیم کل بازار دارد فلج میشود، گرچه خودمان هم میدانستیم که چنین نیست ولی چون در فاز رویاپردازی بودیم گذاشتیم کمی خیال و وهم هم قاطی رویاها بیایند تو. (اینها همه منهای بازیهای کثیف نیروهای اطلاعاتی حاکم است که سالهاست در گلآلود کردن آب تخصص و تجربه دارند.)
واقعیت این است که در منازعه میان مرگپسندان و زندگیخواهان برتری تاکتیکی همیشه با گروه اول است، چه آن که کشتن و کشتاندن همیشه سادهتر از زنده کردن و بقاست. تصاویر زیادی در ماههای اول این خیزش گرفته شد و به یادگار ماند، اما تصویری که شخصاً برای من از همه ماندگارتر است از لاهیجان است که در آن مردم درست وسط خیابان، جایی که چند روز قبل جوانی به نام عرفان زمانی کشته شده بود جمع شدند و در میانه ترافیک گل و شمع گذاشتند روی آسفالت: زندگی با همه تلخیهایش در جریان است؛ مرگ درست وسط معبر، در دل شلوغی شهر خیمه زده؛ خون پاکی که ریخته بود حالا شسته شده و معترضان سوگوار برای دقایقی وسط آمدوشد ماشینها پرانتزی باز کردند تا یاد شهید جوانی را زنده کنند. تمام آن شمعها و گلها هم قطعاً مثل خون آن جوان کوتاهزمانی بعد از آن عکس شسته شدند و رفتند. اگر دعوا فقط بر سر تاکتیک باشد، حکایت تا ابد همین است. خونریز به سادگی خون میریزد و خونشور به سرعت میشوید و سوگواران اگر خوششانس باشند شاید سهمشان یکی دو عکس و فیلم باشد و بس.
اتفاقات خاموشی که از اوایل زمستان افتاد نشان میدهد که بسیاری از معترضین ایرانی هم به این نکته واقف شدند که تمرکز بر سر جزییات تاکتیکی بیشتر به بازیهای وهمآلود شبیه است تا اعتراض واقعی. گسترش نافرمانیهای مدنیِ ساکت در ماههای بعد از فروکشیدن اعتراضات خیابانی نمود همین تغییر تفکر است. اول آنکه حد انتظارات معقول شد: دیگر کمتر کسی منتظر است تا اصطلاحاً اپوزیسیون مثل سوپرمن بیاید وسط و اردنگی نهایی را حواله صاحبان اریکه کند. دوم آنکه وقتی مرگآفرینان این چنین بیخیال تیغ میجنبانند، هر مبارزهای که کمهزینهتر باشد بهتر است. برای زن ایرانی سالهاست که صرفاً بودن در فضای عمومی خودش یک مبارزه است، نه سنگی لازم است و نه عربدهای، کافیست باشی و در پستو نخزی. او به هر حال با قدم زدن در معابر دارد جان خود را قمار میکند، کما اینکه جان مهسا امینی را برای همین قدم زدن گرفتند. زنی که امروز هرطور دوست دارد به خیابان میرود برای چماقمغزانِ مسلح به مذهب هم عدو است و هم انکار. سومین امری که در این ماهها آشکار شد عبور از بازار نوستالژیفروشی بود. طبیعی است که بسیاری از ایرانیانِ امروز دوران پیش از پنجاهوهفت را روزگار خوشِ رفته بیانگارند ولی باید به این بلوغ میرسیدیم که اگر آن زمان واقعاً خوش بود قاعدتاً نباید به این سادگی حقوق بدیهی نیمی از جامعه را با هیچ طاق میزد. به هر حال آدمهای یک روز قبل و یک روز بعد از ۲۲ بهمن که عوض نشدند، همان آدمها بودند. آن جامعهی کارتپستالی تمیز شامل همان کسانی میشد که کمی بعد تقاضای زنان برای چادرپوش نشدن را تقبیح و مسخره کردند.
هیچ کدام جام جم نداریم که آینده را در آن ببینیم، ولی تولد و بلوغ جنبش «زن، زندگی، آزادی» را دیدن چندان سخت نیست. من که اینجا نشستم، هیچکاره، در آن سوی زمین. ولی از دور تقلای مردمی را میبینم که خود را وقتی پیدا کردند که تصمیم گرفتند از مکالمه با اربابان دست بردارند. چه خواهد شد؟ نمیدانم. ولی آن سنگ بزرگی که دههها بود بر سینهها افتاده بود حالا خرد شده. دست و پاها هنوز در بند است ولی لذت نفس عمیق کشیدن به ریهها برگشته.♦
این متن را به اشتراک بگذارید: