تذکره
هوس قمار دیگر
سلمان رشدی و رسالت نویسندگی
امیر خادم
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
اولین باری که نام سلمان رشدی را خواندم در حاشیهی سررسیدی بود که پدرِ کارمندم از ادارهاش گرفته بود و چون چندتای دیگر هم داشت، آن یکی را داده بود به من. قاعدتاً ده یا یازده ساله باید میبودم. مناسبتهای هر روز از تقویم را محض تفریح میخواندم: تولد و شهادت مقدسان، تاریخ عملیاتهای جنگ هشتساله، روز صنعت حملونقل، روز هوانوردی، روز ارتش، روز تاسیس کمیته امداد امام، روز پرستار، روز ملی شدن صنعت نفت، روز بزرگداشت خواجه نصیرالدین طوسی. برای بیست و پنجم بهمن نوشته بود: سالروز صدور فرمان ارتداد سلمان رشدی نویسنده کتاب آیات شیطانی به دست حضرت امام (ره). دو سوال از والدینم داشتم. ارتداد یعنی چه؟ و سلمان رشدی کیست؟ اولی را گفتند یعنی کسی که از دین اسلام خارج شده. دومی را هم صرفاً گفتند یک نویسنده. چون اسمش ایرانی میزد و من هم نپرسیدم اهل کجا بوده و آنها هم نگفتند، تا سالها بعد فکر میکردم ایرانی است. پرسیدم چرا اعلام خروج یک نفر از اسلام آنقدر مهم است که در تقویم بیاید؟ گفتند چون حکمش اعدام است. طبعاً سوال بعدی باید این میبود که آخر چرا؟ ولی فوران سوالات بیشتر از آن بود که جای مداقه در چرایی بدهد. وسط سوالاتی که پرسیدم این هم بود که آیا کتاب آیات شیطانی را میشود جایی خرید؟ غیظ کردند و گفتند نه، جمع شده. کلاف سوالات من هم همانجا جمع شد.
تا سالها بعد که اینترنت گسترش پیدا کرد نمیدانستم که کتاب به انگلیسی است، رمان است، نویسندهاش هندی و شهروند بریتانیاست، هیچوقت به ایران سفر نکرده و کتابش هم ربط خاصی به ایران ندارد. در سالهای گستاخی نوجوانانه چندباری به سرم زد که کتاب را از جایی گیر بیاورم و بخوانم، ولی مثل باقی هوسهای آن سالها رفت و زود جایش هوسی دیگر نشست. یادم است یک بار وسط یکی از دعواهای بیمعنیِ نوبالغی با پدرم، سر چیزی که احتمالاً ربط به شکیّات در امور مذهبی داشت، همینطور الکی تهدید کردم که میروم و کتاب را میخوانم. پدرم گویی جن دیده بود، به استغفرالله افتاد ولی بعد بلوف مرا خواند و گفت به درک! برو بخوان. هیچ کدام نمیدانستیم این کتاب دقیقاً چیست، آیا مجموعهای از آیات است که نویسنده مدعی است شیطان نوشته؟ آیا ردیّات اسلامی به سبک ملحدان است؟ تحقیقی مدرن درباره قرآن است؟ مجموعهای از خرافات شیطانپرستانه است؟ قصه است؟ جوک است؟ طلسم است؟ وسعت کنجکاوی من به قدر جرأت حقیقتجویی نبود و غیر از مختصری دهنکجی به خدا و خلفای او بر زمین علاقهای به تفحص در این ماجرا نداشتم. گذشت و گذشت تا به سال ۸۸ رسیدم و آن انقلاب درونی که همه همسالان من را درگیر کرد، مرا هم فرا گرفت. تردیدهای بنیادی در عالم سیاست ایرانِ معاصر باعث شد همان خرده تقدس پیرامون نام خمینی هم بریزد و بسیاری از چیزهایی که درباره او شنیده بودم و بیخیال رد کرده بودم، مثل پژواک برگردد.
آن زمان بین دانشجویان ساکن تهران مرسوم بود که برای ابتیاع کتابهای انگلیسی بروند به مغازههای آفست که اکثراً در ساختمانی سر تقاطع جمالزاده و انقلاب بودند. قبلاً از آنها چند رمان و کتابهای دانشگاهی خریده بودم اما جرأت نداشتم درباره آیات شیطانی بپرسم. خودم نسخهای غیرقانونی از کتاب را از اینترنت پیدا کردم و خواستم روی لپتاپ بخوانم ولی فهمیدم پانصد و خردهای صفحه است و دیدم بهتر است پرینت کنم تا چشمدرد نگیرم. شاید چون اصرار داشتم که این کتاب شبیه جزوات درسی نباشد، شاید هم چون در دخول به وادی تکفیر هم نوعی تقدس معکوس مستتر است، تصمیم گرفتم کمی پول بیشتر بدهم و به جای صرفاً پرینت کردن روی کاغذ آ-چهار و جلد فنری، فایل کتاب را بسپارم به دست یکی از همان مغازههای آفست و چیزی شبیه به یک کتاب واقعی، با جلد واقعی، تحویل بگیرم. برای احتیاط هم صفحه عنوان کتاب را از فایل حذف کردم که احیاناً شاگرد مغازه آفست نفهمد در حال ارتکاب چه جرمی است. نام نویسنده و واژه «شیطانی» را هم از عنوان کتاب برداشتم که روی جلد هم نیاید. روزی که کتاب را تحویل گرفتم، انگار تجسم یک جادو را لمس کرده باشم. کتابی کلفت، با جلد تمام سیاه که روی آن صرفاً به خط طلاکوب و با قلم ریزی به انگلیسی نوشته بود: آیات. از مغازه که بیرون آمدم و وارد شلوغی خیابان انقلاب شدم، تا چند دقیقه حس میکردم انگار ابری تیره از ذرات جلد کتاب برخاسته و پیرامونم را گرفته و بین من و ازدحام چشمها و صداها حصاری درست کرده. انگار من و فقط من صاحب تنها نسخهی موجود از کتاب ابلیس بودم. سالها بعد، در کانادا، راحت به یک کتابفروشی دست دوم رفتم و یک نسخه قانونی از آیات شیطانی را خریدم و برای بار دوم خواندم. از حیث فهم و لذت از اثر، خوانش دوم قطعاً بهتر بود، چون هم سواد انگلیسی من بالاتر رفته بود و هم با بقیه آثار رشدی بیشتر آشنا بودم، اما تجربه اول با همه کاستیهایش، یا احتمالاً به دلیل کاستیها، چیزی ورای مطالعه بود. خروج از ایمان بود، شبیه لذت اولین جرعه شراب، لبیک به فرمان اقرأ از جانب شخص شیطان.
هیچکس حتی از سینهچاکترین مخلصان ولایت هم ادعا نکرد که خمینی نشسته و کتاب رشدی را خوانده. اصلاً بخشی از افتخارشان این بود که پیرمرد آنقدر ملکوتی بود که نخوانده فهمید کتاب توطئهای کفرآمیز است و مثل پوکربازی قهار دست حریف جهانخوار را رو کرد. ایرانیانی که سال ۶۷ تازه از فلاکت هشت سال جنگ رها شده بودند هم بسیار خستهتر از آن بودند که ماجرا را جدی بگیرند و ظاهراً جمیعاً تصمیم گرفتند فرض را بر آن بگذارند که حالا یک کافر مرتد هم اگر آن سوی دنیا هلاک شد، شد. چند ماه بعد هم که خود ایشان مرد و غائلههای جدید اذهان را پر کرد و فضای عمومی ایران، که در آن سالها بسیار تنک و بیرمق شده بود، پیگیر ماجرای شیطان و کتابش نشد. بسیاری نمیدانستند، یا برایشان مهم نبود، که چه نوع توهینی در این کتاب شده. طبعاً خبر هم نداشتند که خمینی مثل همیشه سوار موجی شده که قبل از او به پا خاسته. اولین اعتراضات به کتاب رشدی در بین مهاجران مسلمان هندی و پاکستانی در بریتانیا شد، به خود آن کشورها سرایت کرد و تازه چند ماه بعد خبر به پیر جماران رسید و او هم بر موج عربدهها یراق زد و سوار شد و رفت که حیات سیاسی خود را که با یک نویسندهکُشی (احمد کسروی در سال ۱۳۲۴) آغاز شده بود، با یک نویسندهکُشی دیگر تمام کند. یک ماه بعد از فتوا نویسنده انگلیسی رابرت فیسک نوشت: «مردی که ده سال پیش خاورمیانه را تکان داد، که زلزلهی پاناسلامی او دولتهای عربی را به لرزه انداخت و حتی آمریکا را به دفاع کشاند، حالا به درجهی تهدید کردن یک نویسنده نزول کرده. کار به اینجا کشیده. یکی از مهمترین چهرههای تاریخی قرن بیستم، غولی که الگوی ژئوپلیتیک خاورمیانه و جهان اسلام را عوض کرد، حالا افتاده به خمیر کردن یک کتاب.» فیسک که بعید است نام کسروی را شنیده بوده باشد، نمیدانست که غول خاورمیانه در ماههای آخرش بازجُسته بود روزگار وصل خویش.
برای کسی که در آغاز قرن پانزدهم هجری تلاش کند بفهمد در فضای فکری مسموم آن سالها چه میگذشت، یک راه مرور مختصر کتابی است که نظام جمهوری اسلامی برای تئوریزه کردن بربریت خود در این باره تولید کرد: نقد توطئه آیات شیطانی از عطاءالله مهاجرانی. کتاب مهاجرانی با دروغ آغاز میشود. جملهی اول از فصل اول: «در روز شنبه ۲۶ خرداد ماه سال ۱۳۶۸ برابر با ۲۷ ماه مه ۱۹۸۹، ۲۰۰هزار نفر از مسلمانان انگلستان علیه کتاب آیات شیطانی دست به تظاهرات زدند.» اضافه میکند که چون رسانههای غربی با مسلمین عناد دارند، رقم واقعی تظاهرات را کم زدند و احتمالاً اصلش حدود نیم میلیون بوده. بعد هم از مقالهای از روزنامه گاردین نقل میکند که گفته این تظاهرات از مسجد آغاز شده چون «مسجد به قلب میماند که خون روشن و مصفا را به سراسر پیکر حرکت میدهد. ایمانهای صیقلخورده و شفاف از مساجد جاری میشوند. حرکت مسلمانان انگلیس در قلب لندن مثل جریان رودخانههای عظیم در دل دریاهاست» و الی آخر. واضح است که گزارشگر روزنامه گاردین چیزی درباره صیقل ایمان و رودخانه مسلمین ننوشته. حتی عدد ۲۰۰هزار را هم ذکر نکرده. البته واقعاً تظاهراتی در کار بود و گاردین هم گزارش مختصری منتشر کرد، اما از فحوای آن گزارش و دو عکسی که چاپ کرده (جوانان در حال درگیری با نیروهای پلیس) به نظر میرسد که تعدادشان چندهزارتایی بوده و بعد از کمی شعار دادن کارشان به کتککاری کشیده و بعد هم متفرق شدند. گزارش ذکر کرده که علاوه بر ریشسفیدانی که آرام به شعار دادن مشغول بودند، باقی بدنهی معترضان مردان جوانی بودند که ملبس به تیشرت تیمهای فوتبال محبوبشان آمده و گویی همان روحیه ورزشگاه را به اعتراض دینی و هویتی خود هم منتقل کرده بودند. علاوه بر مسلمانان خشمگین، گروهی از سفیدپوستان فوتبالدوست افراطی هم علیالظاهر برای دفاع از کتاب ولی در واقع برای اذیت کردن دستهی اول آمدند و آنها هم به زعم خود طرفداری از آزادی بیان را با کُریخوانیهای ورزشی آمیختند. از قضا اکثرشان هم طرفداران تیم چلسی بودند. گزارش با ذکر این نکته بامزه تمام میشود که تعدادی از آن جوانانِ مسلمان پلاکارد بزرگی درست کرده بودند که رویش به تأسی از شعار معروف حامیان تیم لیورپول نوشته بود: «آیتالله خمینی، هرگز تنها قدم نخواهی زد.»
احتمالاً برای مهاجرانی تظاهراتی که با دعوای فوتبالی مخلوط شد آنقدر جالب نبود (اگر فرض کنیم اصلاً گزارش گاردین را خوانده بود) و مثل باقی اهالی سفره انقلاب، عشق عجیبش به جمعیت میلیونی باعث شد که داستان سیل خروشان و مومنین صیقلی را از خودش بسازد. باقی کتابش هم به همین سیاق است. یا ماخولیاست، یا دروغ، یا نقلقولهای پراکنده از هرکسی که هرجایی چیزی در ذم فرهنگ غرب گفته. اگر فقط آشفته میبود شاید جای نقد و تحلیل میداشت، اما هدف اصلی کتاب آشفته کردن خواننده به کمک شعبده و فریب است. خیلی تخفیف بدهیم، شاید تنها فایدهی کتاب این باشد که ثابت کند از خیل قشون قلمکُشِ آن روح پرفتوح حداقل یک نفر بوده که رمان ملعون را از اول تا آخر خوانده. مهاجرانی تلاش کرده تا در کتابش قضیه تاریخی آیات شیطانی را هم توضیح دهد، که البته هرچه بیشتر توضیح داده معلومتر شده که چه سوءتفاهم غریبی در جریان است.
ماجرای آیات شیطانی، که در متون اسلامی معمولاً با نام قضیه غرانیق ذکر میشود، قصهایست مهجور که به تفسیر دو آیه از سوره حج برمیگردد. در تفاسیر قرون اول اسلام، برای شأن نزول آیات ۵۲ و ۵۳ این سوره، داستانی نقل شده که در آن شیطان خود را به جای جبرییل جا میزند و به تقاضای مخالفان پیغمبر برای مماشات با سه بت بزرگ قریش، لات و هبل و عزّی، پاسخ مثبت میدهد. بعد از آنکه جبرییل پیامبر را از ماجرا باخبر میکند، آن دو آیه سوره حج نازل میشود که در آن ذکر میشود خدا گفتههای شکآلود شیطان را محو و نابود میکند. اکثر کتب تفسیر تا قبل از قرن چهار هجری این داستان را ذکر کردند ولی به مرور زمان و با ثبوت ساختار روحانیت اسلامی (هم شیعه و هم سنی)، در اصالت این داستان شک جدی وارد میشود، چون میتواند مثال نقضی بر عصمت پیامبر باشد، و از آن به بعد این داستان را کفرآمیز و دروغین فرض میکنند. نکته البته اینجاست که باور به این داستان را اگرچه فقها مثالی از شرک میدانند، اما باید اول فقیه یا قرآنپژوه باشی تا اصلاً بدانی که چنین قصهای وجود داشته، چه رسد که بخواهی باورش کنی یا نه. اکثر مسلمانان جهان، چه آنها که با تیشرت ورزشی به خیابانهای لندن آمدند و چه کسانی که تا سالها بعد مترسکی از رشدی درست میکردند و در میادین تهران و کراچی و بمبئی آتش میزدند، حتی نمیدانستند که غرانیق را چطور مینویسند. یکی داد زده «آی کافر!» و بقیه با چماق و دمپایی افتادند دنبالش، منتهی در قیاس جهانی. غیرمسلمانان هم که کلاً خارج از این باغ بودند که بخواهند بپرسند به فرض هم که کفر گفته، بر چه مبنا حرف کفرآمیز زدن با توهین به جامعه مسلمانان یکی است؟ نیرنگهای بینمک مهاجرانی در کتابش برای تببین پاک بودن ارزشهایی که به لوث آزادی قلم آلوده شده، چون عدویی بود که سبب خیر شد و مثال خوبی از اهمیت دفاعِ بیاماواگر از آزادی بیان تحویل داد. سالها بعد رشدی در مصاحبهای به شوخی گفت: «تنها چیز بدتر از نقد منفی از جانب آیتالله، نقد مثبت از جانب آیتالله است.» جهان غیرمسلمان حداقل یک کشتار شارلی ابدو لازم داشت تا دوزاریش بیفتد.
برای یک ایرانیِ معاصر مطالعه آثار سلمان رشدی مثل خیره شدن به یک تابلوی عظیم رامبرانت است که پسربچهی شروری پای گوشهای از آن شاشیده باشد. سخت است که زیبایی آثار را بدون گوشهچشم به لکهی نجاست درک کنیم. گویی باید عمداً یاد بگیریم آنچه دیدیم را ندیده فرض کنیم تا شاید ذهنمان فرصت لذت از کار را پیدا کند. اولین باری که رمان آیات شیطانی را خواندم، بارها مچ خودم را گرفتم که به جای خواندن به قصد التذاذ، داشتم صرفاً دنبال محل ارتکاب کفر میگشتم، عین بچهی تازهبالغی که در کتاب آدمبزرگها دنبال «صحنه» باشد. اگر کتاب را به انگلیسی بخوانیم دو چیز توی ذوق خواهد زد: اول، سبک و زبان داستان خیلی غامض است. تقریباً هر تکنیک و کلک داستانگویی مدرن و پستمدرنی که بلد بوده را در این پانصد و خردهای صفحه پیاده کرده. دوم، بخش اعظم کتاب ربط خاصی به حلول قرآن و دعوای تاریخی غرانیق ندارد. غیر از تکهداستانهایی که رویا یا تخیلات یکی از دو شخصیت اصلی کتاب است، که به مرور در حال مجنون شدن و غرق در توهم است، باقی کتاب در زمان معاصر و اکثراً در لندن میگذرد. آن تکههای رویاگون هم داستان سرزمینی به نام جاهلیه است که در آن پیغمبری به نام ماهوند مشغول ترویج یکتاپرستی است. البته کتاب کفربازی کم ندارد: یکی از جالبترین بخشهای رمان در عشرتکدهای ممنوعه در سرزمین جاهلیه میگذرد که در آن سیزده فاحشه مشغول به کارند و هرکدام نام خود را براساس یکی از سیزده همسر ماهوند برگزیدند و پرطرفدارترینشان هم فاحشهی جوانیست به نام عایشه. اگر دنبال «صحنه» باشی، بگردی، پیدا میکنی. روح پرفتوح نگشت و پیدا کرد.
اتهامی که تا سالها بعد به کتاب زده میشد فرصتطلبی بود، که یعنی رشدی عامدانه پا روی دم شیر گذاشت تا برای خودش تبلیغات بخرد و کتابش بفروشد. احتمالاً اگر واقعاً بچهای زمانی پای تابلوی رامبرانت بشاشد هم والدینش چنین استدلالی خواهند کرد و منت هم خواهند گذاشت که بالاخره همین لکهی خشکشده خدا میداند که چقدر روی قیمت تابلو آورده. در پاسخ به سوال مسخرهی آیا عمداً چنین کاری کردی، رشدی در مصاحبههای مختلف گفته بود که آدمی که پنج سال برای نوشتن یک رمان وقت میگذارد، به هر حال دارد عمداً مینویسد دیگر. سهواً که نمیشود رمان نوشت. اما برای کسی با سابقهی آثار رشدی آشنا باشد، حملات او به بیضه اسلام عجیب نیست. اگر بنا بود مومنین کتابی را اول بخوانند و بعد عصبانی شوند، قاعدتاً تکفیر کتاب قبلی رشدی، شرم، محتملتر میبود. رمان شرم که داستان کشوری خیالی است که از قضا به پاکستان شبیه است، حملهای تمامعیار و هنرمندانه علیه مردسالاری در جوامع مسلمان است. داستان هم روایتی تمثیلی از تقابل دو چهره سیاسی پاکستانِ آن زمان، ذوالفقار علی بوتو و ژنرال ضیاءالحق، است و هم در کنارش حکایتی وارونه از سنت دخترکُشی به بهانه غیرت (وارونه است چون به جای دختری که مایه شرم خانوادهی خود و قربانی پدر و برادران شود، این بار دختر خودش تبلور شرم است و عامل مستقیم خشونت). فروش رمان شرم البته در پاکستان ممنوع شد، ولی نه به خاطر حملات شدید کتاب به ناموس مسلمین، بلکه برای تمثیلهای آشکار سیاسی، چون در زمان انتشارش ژنرال ضیاءالحق هنوز در قدرت بود و از تصویر تمثیلی خودش طبعاً استقبال نکرد.
مضمون تقابل با تقدسِ مسلح در آثاری که پس از فتوا نوشت هم هست، گاهی اوقات در حد کنایههای ریز و گاهی در هیبت واضح یک روحانی خونخوار. حدود دو دهه بعد از آیات شیطانی، رمان شالیمارِ دلقک را نوشت که یکی از مضامینش استحالهی کشمیر از سرزمینی بهشتگون به یک خرابآباد در کشاکش دعوای هند و پاکستان است. یکی از شخصیتهای فرعی داستان روحانی افراطیای است که از جایی نامعلوم آمده و در روستای کوچکی در میانهی ناکجاآباد کشمیر مشغول ارشاد مردمان به اسلام راستین میشود. این روحانی که به زودی ملقب به «ملاّی آهنی» میشود، چون زیر پوست انسانیش پوستی دیگر از جنس آهن دارد، در سالهای اول اقامتش در این روستا اقبال چندانی کسب نمیکند. او در رویارویی مهیج و خندهداری با کدخدای روستا، که از قضا آشپز بود و با سپر و سلاح ماهیتابه و کفگیر به در مسجدش آمد و عربدهکشان او را به مبارزه خواند، شکست میخورد و از ده بیرون میشود. اما چندسال بعد که دخالتهای سیاسی پاکستان منجر به تشکیل قرارگاههای مخفی مجاهدین در کشمیر میشود، ملای آهنی باز میگردد و اینبار ظفر با جبهه اوست. یکی از اشخاص داستان چند دهه بعد به همان روستا برمیگردد و میفهمد ملای آهنی سالهاست که در درگیری با نیروهای ارتش هند کشته شده ولی میراث شوم او ده را فراگرفته. گروهی از مجاهدین غیور، شاگردان سابق ملا، به سراغ همان کدخدا رفتند و به مدد سرنیزه به او یک هفته مهلت دادند فساد روستا را جمع کند. کدخدا از ترس همانجا کور میشود و نمیبیند که تمام زنان ده هم از ترسشان از آن روز به بعد فقط با چادر و برقع از خانه بیرون میآیند، اگر اصلاً بیرون بیایند. آن روستا که زمانی محل مجالس عیش و طرب بوده و سفرههای رنگینش را کل منطقه میشناختند، دیگر نه جشنی به پا میکند، نه آشپز معروفش توان پهن کردن سفرهای برای عام دارد.
فتوای ارتداد زندگی رشدی را برای یک دهه به هم ریخت، اما در کمال تعجب تاثیر خاصی بر کیفیت آثار او نداشت. رشدی همان سوژههایی که در سه کتاب قبل از فتوا دنبال میکرد را در باقی آثارش هم پی گرفت. شاید مهمترین تفاوت آثار رشدی در سالهای اخیر با آثار اولش همانی باشد که برای بسیاری از نویسندگان نامدار جهان هم پیش میآید: افزایش اعتماد به نفس. آثار اول او تلاش واضح نویسندهای جاهطلب و بااستعداد است که قصد اثبات خود را دارد، ولی در دهههای شصت و هفتاد سالگی دیگر نیازی به تلاش نیست، احتمالاً توانی برای چنین تلاشی هم نیست. نثر خاص رشدی، که برای بار اول در کتاب بچههای نیمهشب خوانندگان را به شوق و تحسین آورد، نتیجه همین تلاش جاهطلبانه بود. در مصاحبههای متأخرش گفت که این نثر، با شلوغی عجیبش، مشحون از قیود و صفات ظاهراً نامتجانس، آمیخته به جملات معترضهی تودرتو، فهرستهای آهنگین و دراز، و پر از واژگان غیرانگلیسی (اکثراً اردو)، همه برای این بود که رشدیِ جوان میخواست تجربه هندی بودن را به زبان انگلیسی منتقل کند. هند که پر از همهمه است، پر از بو، پر از رنگ، همیشه شلوغ، چندزبانه، مخلوطی از سنتهای ناهمگون، مملو از غرایب، نه فقط در توصیفهای رشدی ملموس میشود، بلکه حتی در بافت نثر او هم نمود دارد. نثر سالهای جوانی او فصیح است اما عمداً تمیز نیست. جملاتش اکثراً تا خرتناق پر است، تا جایی که بلند خواندن بعضی از آنها نیاز به نفس گرفتن مجدد در میانهی جمله دارد. در نثر او نوعی عصبانیت هست، نه آنکه از سوژه عصبانی باشد یا در حال دعوا با خواننده، بلکه انگار نوشتن به زبان اربابانِ سابق نوعی جدال است که حتی در انتخاب واژگان هم اثر گذاشته. گویی او هم به انگلیسی و هم علیه انگلیسی بنویسد، جملاتش مدام در حال توسنی کردن در برابر کمند بلاغت هستند.
احتمالاً دلیل اینکه رشدی در بین ایرانیان چندان محبوب نشد، غیر از شوخی زشتی که پیر جماران با او کرد، همین دشواری خاص نثر او بود که در ترجمههای فارسی تلف شد. تا جایی که من دیدم، بسیاری از خوانندگان فارسیزبان نتوانستند درک کنند که ظهور رشدی در ادبیات انگلیسی شبیه به زلزله بود، چون در ترجمهی دو کتاب بچههای نیمهشب و شرم (تنها آثارش که در ایران مجوز انتشار داشتند) اکثراً صفات و قیدهای نامأنوس یا کلاً از جملات حذف و یا با واژگانی معمولی جایگزین شد، و چنبره فهرستهای طویل و عبارات معترضه هم یا قیچی شد یا ضرباهنگ خود را از دست داد. اینها جدای از دشواری تقریباً لاعلاج حضور واژگان غیرانگلیسی در متن اصلی است، چون در آن موارد هیچ چارهای نیست که به خواننده منتقل شود که در بعضی جاها واژگانی مثل «شرم»، «توبه» و «جهنم» به همان زبان اردو/فارسی آمدهاند و عمداً در متن مثل لکهای روی سفیدی یک پارچه افتادهاند. دیگر بماند که گاه رشدی آنقدر شیطنت میکند که واژهها را دوباره از اردو به انگلیسی هم ترجمه اندر ترجمه میکند (مثلاً شخصیتی به نام «نوید» که گاهی اوقات اسمش را در متن به صورت Naveed و بعضاً به شکل Good News مینویسد). ترجمه رشدی به هر حال، مثل ترجمه بسیاری از نویسندگان طراز اول جهان، سخت است و فیالحال آنچه به دست مخاطبان فارسی رسیده توان انتقال آشوب و غلیان متن اصلی را ندارد. یک مثال مختصر: در فصل اول از شرم، صحنه تولد پسری به نام عمر خیام شکیل را از ترجمه رسمی فارسی بخوانیم.
پس از آن که صدای چرخیدن کلیدی در قفل در شنیده شد، حشمت بیبی خجولانه به اتاق رفت و خوراک و آب و ملافهی پاک و اسفنج و صابون و حوله بُرد، و دید که هر سه خواهر روی تخت بزرگی نشستهاند که پدرشان در آن مُرده بود. تخت پهناور ستونداری از چوب آکاژو که روی ستونهایش نقش مارهای درهم پیچیده کنده شده بود که به طرف بهشت زربفت طاقی بالای تخت میرفتند. هر سه خواهر دارای حالت شادی و رضایتی بودند که در خور هر مادری است؛ و نوزاد دست به دست میشد و از شش پستان شیر میخورد که هیچ کدام خشک نبود. . . . در تخت مُردهای به دنیا آمد که گذشته از پرده و پشهبند شبح پدربزرگی هم بالای آن آویزان بود. پدربزرگی که خودش را به مرزهای دورافتادهی جهنم تبعید کرد. و اولین چیزی که هنگام تولد به چشمش آمد کوههایی کج و کوله بود. عمر خیام شکیل از همان اولین روزها دچار حس واژگونگی و پادرهوایی شد. و چیزی از این هم بدتر: این ترس که داشت روی لبهی دنیا زندگی میکرد، آن چنان نزدیک لبه که هر لحظه ممکن بود پایین بیفتد. از طبقه بالای خانه، به کمک دوربینی قدیمی چشمانداز برهوت پایین کاف را تماشا میکرد و به این باور میرسید که کنار لبهی دنیا زندگی میکند و در ته افق و در آن سوی کوهستانهای محال خلاء عظیمی قرار دارد. خلایی که پیاپی در کابوسهایش میدید که به آن پرت میشد.
شاید ترجمهای وفادارتر به ساختار نثر رشدی چنین چیزی باشد:
حشمت بیبی صدای چرخش کلید در قفل را که شنید، سربهزیر آمد توی اتاق، با آب و غذا و ملافههای تازه و اسفنج و صابون و حوله. دید هر سه خواهر کنار هم روی آن تختِ عظیم نشستهاند، همان که پدرشان در آن مرده بود، با چهارستون عظیم از چوب ماهون که بر هرکدام نقش ماری حکاکی شده بود که پیچان میرفت بالا تا به بهشت عدن منقّش در طاق تخت برسد. بر رخسار هرسهشان آثار فراغِ بعد از فرج بود که فقط بر صورت تازهمادران مشهود است. نوزاد از این پستان به پستان بعدی دستبهدست میشد و هیچکدام از شش پستان خشک نبود. . . . زاده شده در تخت احتضاری که بر آن (علاوه بر پرده و پشهبند) تصویر روح پدربزرگی آویزان بود که دم مرگ اختیار خود را به حاشیهی جهنم سپرده بود، اولین چیزی که دید منظره رشتهکوههای واژگونه بود. عمر خیام شکیل از همان روزهای ابتدای زندگی مبتلا به حس وارونگی بود. و مبتلا به چیزی بدتر: ترس زندگی در لبهی دنیا، آنقدر نزدیک به لبه که هر لحظه ممکن بود بیفتد پایین. عمر خیام در کودکی با دوربینی قدیمی از پنجرههای طبقه بالای خانه آنقدر چشمانداز خالی اطرافِ قاف را دید میزد که قانع شده بود که قاعدتاً آنجایی که او بود باید خودِ کرانهی جهان میبوده باشد و در افق، پشت کوهستان ناممکن هیچ چیزی نمیبایست میبود. در کابوسهایش خود را مدام در آن فضای هیچ در حال تلو تلو خوردن میدید، مکرر و بیتغییر.
از آیات شیطانی به بعد، نثر رشدی آهسته به سمت بلوغ و طمأنینه رفت. تیزی و گزندگی زبانش کمتر شد، آرامش جایگزین غلیان شد، و البته شیطنتهای چندزبانهاش را از هم دست نداد. نثرش هنوز رنگارنگ و شلوغ و مطوّل ماند، اما صدایش بیشتر شبیه پدری شد که برای فرزندش در حال نقل تجربیات دور است تا جوانی که برای رفقایش مشغول روایات غلوآمیز باشد. علاوه بر آن، از دهه ۹۰ میلادی به بعد، رشدی فضای داستانهایش را هم از شبهقاره هند بیرون برد و بازه تاریخی آنها را هم گسترش داد. تجربهی نوشتن یک کتاب کودکان، هارون و دریای قصه، به او فرصت داد از چارچوب رمان مدرن گاهی بیرون برود و با قصهگویی به سبک روایات پیش از رمان هم بازی کند. رمان دو سال و هشت ماه و بیستوهشت شب را در سال ۲۰۱۵ منتشر کرد که تلفیقی بود از قصهگویی کهن (عنوان رمان معادل با هزار و یک شب است) و رمان پستمدرن. داستان هم غول چراغ جادو دارد، هم اجنه، و هم شخصیتهای هندی معاصر ساکن نیویورک. رمان با روایتی تخیلی از سالهای پایانی زندگی ابن رشد، فیلسوف مسلمان قرن شش هجری، شروع میشود، که اشارهای به خود نویسنده هم دارد: پدر سلمان نام خانوادگی «رشدی» را به خاطر ارادت به ابن رشد انتخاب کرده بود. اکثر رمانهای رشدی خاصیتی آینهگون دارند. حتی اگر مستقیماً خودزندگینامهای نباشند، بازیگوشانه اشارهای به خود نویسنده یا بخشی از تجربه هویتی او دارند. اما شکلی که رشدی خودش را در کتابهایش جا میدهد هم در گذر زمان عوض شد، آرامتر و حاشیهایتر شد. قهرمان بچههای نیمهشب پسری است متولد بمبئی به نام «سلیم سینایی» که ارجاعش به خود نویسنده آشکار است. غیر از آنکه رشدی هم خود بمبئیزاده بود، نام شخصیت داستان یک بازی واضح با اسم نویسنده دارد: سلمان شد سلیم، ارجاع به ابن رشد هم جایش را به ابن سینا داد. در کتابهای اولش یا قهرمان داستان مَجاز از نویسنده بود (مثل همین بچههای نیمهشب) یا اصلاً خود نویسنده پابرهنه میپرید وسط داستان و موضع شخصیش را عنوان میکرد (مثل شرم). اما به مرور زمان ترجیح داد گوشهی داستان بنشیند.
نقدهایی که معمولاً به آثار رشدی میشود (نقد واقعی، نه نقد جمارانی) اکثراً مربوط به همین شلوغی نثر او است. خود رشدی در مصاحبهای گفته بود که شنیده «باشگاه رشدی ۱۵» وجود دارد، یعنی گروهی متشکل از خوانندگان کتابهایش که هیچوقت نتوانستهاند از صفحه ۱۵ هیچکدام از آنها بیشتر جلو بروند. قضیه کمی سلیقهایست، اما فقط منحصر به نثر هم نیست. داستانهای رشدی هیچوقت راه نمیروند، همیشه یا حلزونی میخزند یا چهارنعل میتازند. اشخاص و وقایع داستانهای او همیشه در حالات حداکثری یا حداقلی هستند، هیچ چیزی معمولی نیست. هرکسی که در داستان مهم است یا قویترین است، یا شجاعترین، زیباترین، پیرترین، درازترین، پولدارترین، خوشآوازترین، تیزبالترین، یا اگر طبع طنز نویسنده گل کند، خوشاشتهاترین و گوزوترین. خوانندگانی هستند که حس کنند به جای غوطه در سیالیت روایات رنگارنگ او، مشغول پارو زدن در اقیانوس بیکران صفات تفضیلی هستند. این سبک نویسندگی ذاتاً پرخطر است، نه فقط خطر ارتداد، بلکه خطر آنکه ملات داستان کمتر از ادعای آن باشد. کتابهای رشدی همیشه این ریسک را میکنند که خواننده را به ولیمه دعوت کنند و بعد جلویش نیمرو بگذارند. آثار ضعیف او (مثلاً خشم و خانه طلایی) دقیقاً از همین جهت ضربه خوردند. اما همین جسارت و ریسکپذیری او باعث میشود وقتی کتاب خوبی بنویسد، ارزش آن چندبرابر شود. در نویسندگان معاصر جهان کمتر کسی تا این حد به نوشتن به دید قمار مینگرد. حتی وقتی هم که در کتاب قبلی همه چیزش را باخته باشد (کما اینکه بعد از خشم بسیاری از منتقدان نوشتند رشدی تمام شده و به حضیض افتاده)، کتاب بعدی پر از هوس قمار تازه است.
عشق رشدی به مطالعه تاریخ از همان آثار اول واضح بود. در دانشگاه کمبریج لیسانس تاریخ گرفته بود و آشناییش با ماجرای غرانیق هم محصول همان سالهای دانشجویی بود. رمانهایش هم به مرور بیشتر در تاریخ مستغرق شد. در بعضیشان، مثل ساحره فلورانس و همینطور تازهترین اثرش، شهر پیروزی، تا این حد در دریای تاریخ غواصی کرده که در انتهای رمان فهرست منابع هم گذاشته است. داستان ساحره فلورانس به نوعی یک مرور بر تاریخ جهان در قرن شانزده میلادی است: از هندوستان تحت سلطهی اکبرشاه گورکانی تا ایران در دست شاه اسماعیل تا فلورانس در زمان ماکیاولی و در نهایت قاره آمریکا در روزگار آمریگو وسپیوچی. شهر پیروزی هم حکایت تاریخی امپراتوری ویجیاناگارا در جنوب شبهجزیره هند در قرون چهارده تا شانزده میلادی است. البته چون قلم به دست رشدی است، داستان تاریخی هیچوقت خیلی هم تاریخی نمیماند: حیوانات سخنگو و آدمهای غیببین و جادوگران ملوّن و جنگجویان رویینتن همیشه جای خود را در قصه پیدا میکنند. برای رشدی تاریخ معادل با داستان آنچه اتفاق افتاده نیست، بلکه ماجرای تمام عجایبی است که میتوانست در فاصله ساده یک مبدأ و یک مقصد در بستر زمان رخ داده باشد. شروع و پایان داستانهای تاریخی او همان چیزیست که مورخان نوشتند، اکبرشاه شهر فاتحپور را بنا میکند، شاه اسماعیل در چالدران از عثمانی شکست میخورد، ماکیاولی مغضوب امیران فلورانس میشود. ولی درست جایی که تاریخ ساکت میشود داستان رشدی به حرف میآید. و برای همین است که روایت همیشه میافتد دست زنان. تاریخِ کشورگشاییها و اکتشافات و افتخارات مال مردان است ولی تاریخی که رشدی تعریف میکند تمام آن قلدریهای نرینه را به کنار میزند و میرود سراغ دختران و همسران و مادران.
همیشه جالبترین شخصیتهای داستانهای رشدی زن هستند، حتی اگر شخصیت اصلی داستان نباشند. اتفاقاً هرچه فرعیتر جالبتر: مانی و چانی و بانی، سه خواهری که در شرم همزمان با هم یک پسر را حامله شدند؛ پیرزن پیشگوی کشمیری در شالیمار دلقک با نام زیبای نظرِبَددور، که ظهور ملّای آهنی را انذار کرده بود و حتی بعد از مرگ هم روحش به سراغ روستاییان میآمد تا آنان را از بلای قریبالوقوع مطلع کند؛ عمهی اکبرشاه به نام گلبدنخانم در ساحره فلورانس که در دانش از مردان دربار سر بود و توانست راز خانوادگی شاهان گورکانی را افشا کند؛ همسر جوان ابن رشد در دو سال و هشت ماه و بیستوهشت شب که معلوم میشود در حقیقت نسبش به اجنه میرسد و دنیا را پر از موجوداتی نیمه انسان و نیمه جن میکند. سکوت همیشگی زنان در متون جدی و روایات رسمی برای رشدی فرصتی بوده تا داستانهایش را بپروراند. هرجا منابع ساکت هستند به معنای آن است که چیزی غیر از نرینگی در حال وقوع است.
البته نقد دیگری هم که معمولاً به رشدی میشود این است که تصورش از فمنیسم گاهی زیادی خام است. همیشه برای نشان دادن زنان میرود سراغ همان صفات تفضیلی همیشگی، و نتیجه معمولاً یکسان است: فاحشگان خوشقلب، زنان حرمسرای مدبّر و خردمند، زیبارویانی که از سلاح لوندی برای غلبه بر مردان استفاده میکنند، پیرزنانی جادوبلد که سینههایشان صندوق اسرار چندنسل است. تمام آثار رشدی حداقل یکی از این چهار نوع زن را دارند، گاهی هر چهار با هم. اینجا هم باز قضیه قمار مطرح است: وقتی رشدی این چیزها را خوب درمیآورد نتیجه حیرتانگیز است، وقتی هم که درست درنیاید محصول افتضاح است. حالت وسط ندارد. قرائت رشدی از تاریخ هم پیروی همین دوقطبی بودن است. او گاهی تفسیری نبوغآمیز از یک نکته تاریخی درمیآورد، مثلاً همین ماجرای غرانیق در آیات شیطانی، و گاه قرائتش از تاریخ آنقدر سطحی است که خواننده باید جلوی پوزخند خود را بگیرد. مثلاً در همان دو سال و هشت ماه و بیستوهشت روز، داستان تقابل نیروهای خیر و شر در جهان جن و انسان را با دعوای دو چهره بزرگ فلسفه و حکمت اسلامی متناظر کرده: نیروهای شریر به رهبری محمد غزالی (متفکر مسلمان که کتاب تهافت الفلاسفه را علیه ابن سینا نوشت) و ناجیان جبهه حق به نمایندگی ابن رشد (که در پاسخ به اتهامات غزالی کتاب تهافت التهافت را نوشت). غزالی میشود نمایندهی اسلام بنیادگرا، همردیف ملّای آهنی در کتاب قبلی، و از آن سو تنها امید برای نجات جهانی که آزادی بیان و تفکر را پاس میدارد، نوادگان نیمه جن-نیمه انسانِ ابن رشد هستند. رمان از حیث قوای تخیل کمنظیر است، اما خوانش تاریخی او از مشاجرات غزالی و ابن رشد کلاً غلط است. دعوای غزالی بیشتر بر سر اجزای فلسفه اسلامی بود (مثلاً آیا جهان حادث است یا قدیم) و از آن سو دفاعیات ابن رشد هم قابل تعمیم به مبارزه در راه آزادی بیان به قیمت تردید در ذات اسلام نیست. اگر ابن رشد و غزالی هرکدام امروز زنده میشدند، احتمالاً با تکفیر رشدی مشکل خاصی نداشتند. پاسخ احتمالی رشدی به اینگونه نقدها هم البته واضح است: که چه؟ همه قشنگی رمان به این است که با دعوای دانشگاهی پیرامون خوانش صحیح از فلان متن هشتصدساله متفاوت است. رمان او کارش تصور ممکنهای ناموجود است. برخورد او با تاریخ گاهی فاقد ظرایف تحقیقی است، چون کارش چیز دیگری است: رخنه در سوراخهای تاریخ و تاباندن نور خیال در آنها.
کتاب اخیرش، شهر پیروزی، استفاده از سکوت تاریخ را به حد جدیدی رسانده و کل داستان را تبدیل کرده به بازگویی تخیلی از یک حماسه منظوم درباره تاریخ یک امپراتوری فراموششده. اما این حماسه برخلاف عرف به قلم یک زن است. زنی به نام پامپا کامپانا که روح پارواتی، یکی از خدایان هندو، در او حلول کرده و به او عمر دویست و چند ساله داده. در همان فصول ابتدایی میفهمیم که پامپا کامپانا صرفاً راوی حماسه نیست، همهکارهی آن است. او شهر ویجیاناگارا (به سانسکریت میشود «شهر پیروزی») را با کاشتن بذر بنا میکند. نه تنها بذر ساختمانها و معابر، بلکه بذری که از آن ساکنین شهر هم به وجود میآیند را او به اولین شاه این قلمرو میدهد و بعد در گوش تمام آدمهایی که از بذر زاده شدند داستان زندگیشان را میگوید تا شهر در عرض یک هفته از عدم به وجود آید. خودش با شاه ازدواج میکند، سه دختر میزاید و سه پسر، و شاهد اوج و فرود قلمرویی که خود ساخته میشود. داستان دو قرن طول میکشد و در آن پامپا کامپانا به قدرت میرسد، از قدرت خلع میشود، برای تبعید به جنگل میرود، با میمونهای جنگل علیه میمونهای اروپایی متحد میشود و شکستشان میدهد، نود سال به خواب میرود تا به دست نوهی نوهی نوهاش بیدار شود و به شهر برگردد تا مقام از دست داده را پس بگیرد. پامپا کامپانا اولین انسان در قلمروی شهر پیروزی است. وقتی امپراتوری ویجیاناگارا، مثل هر سلسله پادشاهی دیگر، از اوج به سقوط میرسد و به دست همسایگان شمالی فتح میشود و با خاک یکسان، باز پامپا کامپانا تنها بازماندهی مملکت نابودشده است. گویی تاریخ با همه ابهتش، همه شمشیرهای آخته و خونهای ریخته و کاخهای برپاشده و باز فروریخته، با همه شاهنشهانی که خود را خدا میدیدند و کاهنانی که خود را صدای خدا میخواندند، چیزی نبود جز ابزار روایت داستان زندگی یک زن.
در گزارش روزنامه گاردین درباره تجمع لندن علیه آیات شیطانی، غیر از پسران مسلمان دعوایی و مردان سفیدپوست کلهتراشیده، اشاره مختصری به یک گروه سوم هم میشود. گروهی که در دعوای فوتبالی-فتوایی نقشی ندارند. تعدادشان ظاهراً از هر دو گروه دیگر کمتر است و به جای دخالت در شعارها و پرت کردن اشیا، ترجیح دادند در گوشهای از مسیر تظاهرات بایستند و با افراشتن چند پلاکارد موضع خود را اعلام کنند. این گروه همه زن بودند، اکثراً از مهاجران تیرهپوست، و بر پلاکاردشان نوشته بود: «زنان علیه بنیادگرایی». گزارشگر گاردین کلاً دو جمله درباره آنها بیشتر ننوشت. عکسی هم ازشان منتشر نشد. در غائلهی بگیر و بکُش که حول رمان به پا شد، کسی محلی به آن زنان نگذاشت. احتمالاً برادران و پدران و شوهرانشان در خیل عربدهکشهای همان خیابان بودند و وظیفه دینی و ناموسی خود میدانستند که خون کسی که جرأت کرده و به یک داستان ناخوانده در قعر فقه ارجاع داده را بریزند. حالا رمان جدید رشدی به طرز غریبی برای من یادآور گزارش آن راهپیمایی است. آن روز زنان ساکت نبودند، صرفاً کسی نخواست صدایشان را بشنود. در پستوی خانه هم محصور نشدند، بلکه ترجیح دادند در غلغلههای نرینه دخالت نکنند و بگذارند تستسترونها کارشان را بکنند و بروند. داستان آن تجمع را میتوان به سبک رمانِ اخیر رشدی اینطور خواند: زنانی بودند که آمدند برای دفاع از آزادی بیانِ یک نویسنده، و در پسزمینهی تجمع آنان مقداری زدوخورد هم به پا شد و فحشهایی هم داده شد که کسی یادش نماند. آن زنان کتاب آن نویسنده را خواندند و امیدوار ماندند کتاب بعدی از آن هم بهتر باشد، و کتاب بعد هم بهتر، و بعدی هم همانطور.♦
این متن را به اشتراک بگذارید: