تحلیل
روایی کفر و ناروایی تکفیر
گفتاری در لزوم رسوخ جنبش ۱۴۰۱ به هنر ایران
بهادر بیانی
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
چند سوال؛ به جای مقدمه
«چشمهایم را از حدقه دربیاور / هنوز میبینمت
گوشهایم را جدا کن / باز هم تو را میشنوم
بدون پا به سویت میدوم
بدون زبان وصفت میکنم
دستهایم را جدا کن / در آغوش میکشمت…»
این شعر در صفحۀ اینستاگرام مردی به نام محسن در آبان ۱۴۰۱ منتشر شده، زیر تصویری از چهرهاش، که ساچمهای از شیشۀ عینکش عبور کرده، و یک چشمش را درآورده. نمیدانم که او چقدر نوشته است و یا اصلاً چقدر شعر خوانده است. اما وقتی با شعر او مواجه میشوم، درمییابم که چیزی در آن هست و میتواند مرا در میانۀ این جنبش بردارد و به جایی ببرد. در مقابل، وقتی شعر تازۀ شفیعی کدکنی را میخوانم، به جای همراهی با آن، در آن به دنبال ایراد میگردم. مثلاً با شعر نقشۀ آزادی:
«با نقطه، نقطه، نقطۀ خون، خون رهروان
خون هزار مهسا خون بسی جوان
این نقشه بر سراسر میهن
در حال شکلگیری و گسترانگی
میگسترد به هر سو در بیکرانگی…»
به هیچ سویی نمیروم، یعنی شعر مرا به جایی نمیبرد و همدل من نیست، هرچند نیتش آن بوده که باشد. اما چه چیز باعث میشود که اولی مرا همراه کند و دومی نه؟ اصلاً چرا میتوانم آن نوشتۀ اول را شعر بدانم؟ یا از چه روی آن قطعات اعتراضی که در موسیقی دستگاهی ساخته شدهاند کمتر شنیده میشوند، اما رپ چنان گسترهای را مخاطب قرار میدهد که شعرش تبدیل میشود به شعار مردم و حتی روی دیوارهای شهر نوشته میشود؟ شاید بتوان اینگونه سوال را مطرح کرد که چرا هنر موسوم به «سنتی» نمیتواند دیگر در این جریان حضور داشتهباشد؟ و حالا چگونه باید با هنر روبرو شویم؟
سنت و غلبۀ آن
به عنوان یکی از اهالی هنر، بیآنکه بخواهم روشن کنم مفهوم سنت یعنی چه و در جامعۀ ما تا چه حد گستردهاست، آن را میفهمم و همهجا، در زندگی و پیرامون خود، میبینم. چیزی که در این گفتار به آن «سنت» میگویم هر عملی است که از پیش تعیین شده، و امروز فقط آن را تقلید میکنند، بدون پردازش و فکر؛ و اگر کسی مطابق با آن عمل نکند عجیب است، پس تکفیر میشود (تقابل اسلام-کفر و تکفیرِ جزمسلمان ملموسترین استعاره برای بحث ماست و در ادامه هم از آن بهره خواهیم گرفت). لزوماً هم کهن نیست، این که مرد ساعت را نباید به دست راست ببندد، یا دانشآموزان اگر عاقل و تیزهوشند باید به رشتۀ تجربی و پزشکی بگروند هم ذیل همین قرار میگیرد. نقطۀ اشتراک دیگرِ همهشان، جز مسخرگی، تقارن با قدرت و انحصار آن است. معمولاً این سنتها اجباری با خود به همراه دارند و هر جامعهای را، تا آنجا که بتوانند، مجبور میکنند به اعتقاد و عمل، یا حتی عملِ بیاعتقاد. اهالی هر جامعه، که فکر و ذهنیتشان هنوز تکان نخورده، با بحران روبرو نشدهاند و بیگفتگو آن سنتها را میپذیرند، تقدسی هم بهشان میدهند و همینْ استبدادِ سنت را چند برابر میکند. میتوان گفت همۀ آن سنتها در جوامع، مدل ذهنیِ ازپیشتعریفشده هستند که هر چیزی در آنها جا بگیرد درست است و جز آن غلط. گستردگی چنین مفاهیم و معیارها و ارزشهایی در هرروزِ ما به وضوح دیده میشود. پدر در خانواده، معلم در مدرسه، استاد در دانشگاه، پیر در محله، شاه و ملکه، مرشد (انسان کامل)، خلیفه، رهبر، امام زمان، معصومین، پیغمبر، و نهایتاً خدا مصداق اشخاصی هستند که تحت پوشش سنت، باید مقدس، مورد تقلید و در هر شرایطی محترم بمانند، بیگفتگو. هر کدام هم در مفاهیم سنتی و «ارزشمند و محترم» جای دارند: خانواده، سن، قوم، وطن، مذهب و دین و حتی دنیا. اگر پیشانگاریهای جنسیتی و جنسی را هم در نظر بگیریم، تقریباً لحظهای در زندگی ما نیست که با «سنت» مواجه نباشیم.
این عادت به پذیرش و عادت به استبداد، خودبهخود، به اهالی و مفاهیم نفوذ میکند؛ چرا که پردازش و فکر اصلاً مطرح نیست، باید همهجا چیزی باشد که بپذیریم و براساس آن عمل کنیم و از آن، خدایناکرده، تخطی نکنیم. یعنی دچار کفر نشویم، چرا که بالاخره هر یک از آنها نمایندۀ خدا شناخته میشوند و مگر میشود حرف خدا را رد کرد؟ حتی اگر بخواهد تو را تعذیب کند.
هنر ایران نمود کامل این موضوع است. اشخاصی باید در رأس بمانند، مقدس باشند، و بدون تأییدشان، یا تقلید از آنها پس از مرگشان، چیزی هنر تلقی نشود، درست مانند همان مراد و مرشد در نظام خانقاهی. محمدرضا شجریان نمونۀ خوبی است: باید مانند او آواز بخوانی تا آدم بشمارندت، یا دستکم باید او را بپسندی؛ همایون شجریان هم که بیش از همه به او شباهت دارد میتواند بر تخت پدر بنشیند و ولایت را ازو به ارث ببرد (بحث این نیست که شجریانها چقدر خوب میخوانند یا کیفیتشان چطور است، جایگاهشان در جامعۀ هنری بحث ماست). بعضی هم هستند که او را نمیپسندند و بتشکنی میکنند، اما آنها بتهای قدیمیتری را میپرستند، مثل تاج و بنان، و میگویند حق شجریان نبوده که جای آنها را بگیرد. سایه و شفیعی کدکنی هم در ادبیات همین جایگاه را دارند، شفیعی بیشتر با نظراتش. یعنی اگر او بگوید فلان کس بهترین شاعر دنیاست، پس او بهترین شاعر دنیاست ولاغیر؛ یا اگر بگوید شعر باید چنین باشد، شعری که آن گونه نیست دیگر باید مسخره شود و شاعرش هیچوقت پذیرفته نخواهد شد. سایه هم، چون پا جای حافظ (آن سنتِ پذیرفته)، یا گاه نیما، گذاشته، تبدیل به سنت میشود و غزل او، که از خودش چیزی ندارد، به عنوان نمونۀ اعلای شعر معاصر دستبهدست میشود.[۱] ردیف دستگاهی خود میشود یک سیستم مستبد، به این معنا که هیچ موسیقیای جز آن که ریشه در ردیف دارد فاخر نیست و حتی مغلوط است (محسن نامجو پیشتر، در مقالهای با عنوان «همسخنی ردیف موسیقی سنتی ایران با استبداد سیاسی»، این موضوع را به خوبی شرح داده؛ او رفتار مستبدانۀ اساتید رشتۀ موسیقی را با دیدگاه خمینی و حکومت جمهوری اسلامی دربارۀ محدود کردن آزادی عمل افراد به چیزی که خواستۀ قدرت است مقایسه میکند. بهروز نداف هم در مقالۀ «موسیقی سنتی در زندان ردیف» اصطلاح استبداد را در همین راستا به کار برده). اسلوب شعری کهن هم از فرخی و مسعود سعد و سنایی و سعدی و حافظ، که به نظر میرسد امتداد یک سنت شاعری هستند، بتهایی میسازد و هر کس که تقلیدشان کند یا بپسندد در جامعه پذیرفته خواهد شد. حتی در فضای آکادمیک، که شعر سبک هندی (دورۀ صفوی) هم قرار نیست جایی داشته باشد چه برسد به نو، همین مطرح است؛ چون آنها پا فراتر از خراسانی گذاشتهاند. استادی هم که خراسانی نپسندد استاد نیست، چون شبیه فروزانفر و شفیعی و غیرهم فکر نمیکند. شاید بتوان گفت در سینمای امروز ما هم اصغر فرهادی همین نقش را بازی میکند؛ از این روی که فیلم ساختن در سبک او هنری است و جز آن بازاری، اگرچه خودش اوتوریتۀ خاصی ندارد. همۀ اینها نشانههایی از سیطرۀ سنت است که دوگانۀ «درست-غلط»ی ایجاد میکند و فقط آن درست را برمیگزیند.
جلوگیری از «جریان»
پس کار شاعر و آهنگساز و فیلمساز چیست؟ اگر از قبل مشخص است که ماهور چه فواصلی دارد و روندش کاملاً معلوم است، نوازنده جز تمرین کردن و بهتر نواختن ماهور، ولو بداهه، چه کرده است؟ این دستگاه است که دارد قطعه را تولید میکند، نه شخص آهنگساز؛ در حقیقت آهنگسازی وجود ندارد. همینطور شاعری در میان نیست، وقتی که به نظام عروض و قافیه و صنایعِ محبوب و رایج پایبند و متعهد است. یعنی «فردیت و تکثر» به رسمیت شناخته نمیشود (اصلاً برای ما مطرح نیست که اثر آن آهنگساز یا شاعر خوب است یا نه، اتفاقاً میتواند بسیار «زیبا» از آب دربیاید. امّا چیزی جز «بازی» با مفاهیم سنتی و در همان چارچوب نمیتواند باشد – مثلاً «بازی» و «زیبا» در همین جمله از حروف یکسانی تشکیل شده و احتمالاً ادبا را بر سر ذوق میآورد، اما از خود نمیپرسند «که چه؟»). استبدادی که از آن سخن رفت، در مدلهای ذهنی کهنه و بهظاهر بینقص خشک شده، نمیتواند تکان بخورد؛ فقط بعضیها آن را در همان قالب جابهجا میکنند و جای دیگر میبرند (مثلاً موسیقی تلفیقی ما این گونه است؛ آواز یا ساز ایرانی را نگه میدارد و در کنار موسیقی غربی به نمایش میگذارد تا جدید به نظر برسد) و یا سعی میکنند حسوحالهای کمتر دستخورده را در آن قالب بریزند (مثل غزل نوی منزوی و بهبهانی، که مفاهیم و تعابیر و کلمات امروزی را در غزل میگنجانند و دست به ترکیب آن نمیزنند). در هر صورت، جریان تازه و حرکتی فراتر مجاز نیست؛ کشته میشود، تکفیر میشود، از کانون خانواده میرانندش و هیچ امکانی برای رشدش فراهم نمیکنند. چرا که انحصار قدرت را از سنت میگیرند و او را زیر سوال میبرد، و این خواستۀ سنت نیست. هنرمند باید با باور به سنتهای پسندیدۀ گذشتگان اثرش را خلق کند. مگر این که بعد از مدتی بزرگان بپذیرند که میتواند در کنار و گوشهای برای خودش نفس بکشد و ضربهای به بدنۀ اصلی سنت نزند. سوال دیگری پیش میآید، مثلاً جایگاه نیما نسبت به شعر سنتی چنین است؟ وَ یا:
آیا تا کنون «جریان» داشتهایم؟
کمتر جریان هنریای را میتوان به خاطر آورد که از شرایط تاریخی-اجتماعی تاثیر نپذیرفته باشد و خودبهخود برای هنر و یا صرفاً یک فکر به وجود آمدهباشد (مگر در وضعیت باثبات). شعر فارسی با ورود اسلام به ایران، ایجاد حکومتهای مستقل ایرانی/ فارسیزبان، حملۀ مغول، گسترش حاکمیت تشیع و نقل زبان فارسی به دربارهای دیگر، تغییراتی به خود دید، اما نهایتاً در یک ساختار و یک راستا بود (یعنی عروض، قافیه و صنایع). این که در هر دورهای سلیقه عوض میشده و یا فکر متفاوتی را در این قالب میریختهاند تاثیر چندانی در بحث ما ندارد. پس میپردازیم به موارد دیگری که به تجدد و نوگرایی منتهی، یا دستکم نوگرا شناخته شدهاست.
ما همه مشروطه را، و سپس نیما را، نقطۀ عطف شعر میدانیم، و میگوییم شعر تجدد یافته. اما شعر مشروطه که جز تلاشهایی برای ریختن فکر تازه در همان قالبها نیست (ارزشگذاری نمیکنم، توصیف است). رفتهرفته، شرایط برای نیما هم فراهم میشود که شعر را نو کند. نهایتاً ولی آیا «نو» میشود؟ تغییرات زبانی و فرمی و ایدههای نیما و نیماییسرایان آشکار است و دربارهاش زیاد بحث شده؛ اما به گمان نگارنده، این جریان تنها در راستای کش دادن سنت و به نهایت رساندن آن است: وزن را کوتاه و بلند و کمی نرم میکنیم؛ قافیه را جای مشخصی نمیآوریم؛ دیگر استعاره را (که خود ادامۀ تشبیه است) مستقیم به کار نمیبریم و نماد ایجاد میکنیم که کلیتر است. اینها را بگذارید کنار ایدههای روایت و غیره، که هیچکدام بیسابقه نبود. و اصلاً به خاطر همین بود که شعر نیمایی توانست جایی برای تنفس پیدا کند و گسترده شود. در واقع، در جامعهای که پسر باید شغل پدرش را ادامه دهد و از قدمگاه محکمش پای بیرون نگذارد، نیما شغل جدیدی را نگزیدهاست، بلکه فقط مغازۀ پدرش را گسترش داده و اجناس جدیدی هم برای فروش آوردهاست. تندر کیا سعی داشت صدای خود را به دیگران برساند و بگوید «نیما آغاز تجدد نیست، بلکه پایان سنت است» و این بسیار به واقعیت نزدیکتر است. هوشنگ ایرانی هم، در پیشگفتار آخرین نبرد، معتقد است که نیما بندها را شکسته، ولی در «گذشته (هرچند نزدیک)» زندگی میکند و اکنون هنرش کهنگی دارد. در این حین چه جریانهایی تکفیر شدند؟ همان هوشنگ ایرانی و تندر کیا و امثالهم. که اینها را، اتفاقاً، شاید بتوانیم «موج جدید» بخوانیم. ولی چون تک و توک بودند، زورشان نرسید و مجال تنفس نیافتند و کمکم کشته شدند و به «جریان» بدل نشدند.
پس از مشروطه و تداوم این جنبش در دوران پهلوی (در کنار سیاستهای اجتماعی و وقایع دیگر آن دوره، مثل ملیگرایی و از آن طرف چپگرایی و ماجرای کودتا که هر کدام جریانی داشتند، اما هیچکدام آنطور نوگرایی نداشتند و حتی بازگشت را میپسندیدند)، با جنبشی دیگر روبرو میشویم که فکر دارد و خواستههای اجتماعی و سیاسی: انقلاب ۱۳۵۷. مسلماً گذر از نظام شاهنشاهی و ضدامپریالیسم بودن و بازگشت به خویشتن در پس آن انقلاب جریان داشت. اینها تحولاتی بنیادیاند. اما نهایتاً خود این جریان هم باعث تحولی در شعر، و شاید موسیقی، نشد و سنت هنر بیش از پیش به حکومتش ادامه داد. فقط ضدیتی با خود به همراه آورد، که پیش از آن هم سابقه داشت. آن ضدیت «زیر سنت زدن» بود در شعر. یعنی وزن و قافیه و این چیزها را نخواستند. اما به دنبال چیز دیگری هم نبودند، فقط آن را نخواستند. مثل موج نوییهایی که از دهۀ چهل آغاز به کار کردند. در غزل پستمدرن (که اساساً نامش متناقض مینماید) هم همین ضدیت را میبینیم، نه نوآوری عجیب و غریبی. موسیقی پس از انقلاب که تکلیفش معلوم است، اگر هم اثر خوبی در این زمین برداشت شد، محصول کاشت قبلی بود. شاعران هم باز موضوعات جدیدی را در قالب سنتی، و حالا نیمایی، گنجاندند. قصیده سرودند، که بسیار تمسخرآمیز است؛ چون، آن گونه که رضا براهنی در بحران رهبری نقد ادبی میگوید، قصیده اصولاً نماد شعر «دربار» است و سرودنش برای حکومتِ مخالف شاه و استکبار معنی نمیدهد. در ادامه، دربارۀ جنبش ۱۴۰۱، که به راستی جریان است، همین تحلیل را ادامه خواهیم داد تا به نشانهای برای «نو» نشدنِ هنر تا پیش از این برسیم.
جنبش/جریان امروز؛ علیه غلبۀ سنت
جنبش شهریور ۱۴۰۱ تا الآن (اسفند)، حیرتآور بودهاست. جدا از مسائل سیاسی که شاید اولویت اکثریت باشد (و من بلد نیستم دربارهاش نظر واقعی بدهم)، میخواهم فرهنگ ماجرا را ببینم. این جریان علیه «سنت» است، به تمام معنا و در مقابل تمام مصداقهایی که گفته شد. در وهلۀ اول، زنانه است، و این مخالفت با پدرسالاری و مردسالاریست در همۀ وجوه. اما نیازی نمیبیند به مردان صدمه بزند، خود مردان هم در آن شرکت دارند و میدانند بخش عمدۀ خواستهها برای زنان است (و آگاهند بدون آزادی زنان، جامعه آزاد نیست). دودیگر، ضد حجاب است، که اجبارش زنستیزانه است و به مورد قبل برمیگردد و از طرف دیگر، نماد اسلام و حکم بیبروبرگرد آن شناخته میشود. نکتۀ دیگرش این است که از جایجای ایران شکل گرفته، قومی قرار نیست نفع خاصی ببرد، ترک به زبان کردی شعار میدهد و کرد پشت بلوچ در میآید و بلوچ به حمایت از تهران میخیزد (و تمام اقوام دیگر). بلوچها و کردها، که سنّیمذهبند، با شیعه همراهی میکنند و از ظلم رفته بر سنّیان میگویند (طبعاً خود این میتواند باعث بروز استبدادی دیگر باشد، اما عجالتاً رهبر سنّیان بلوچستان دارد خوب همراهی میکند و حق را به یک سو نمینهد، با گفتن این که «شیعه و سنّی نداریم»). سن و سال هم تاثیری در همراهی مردم ندارد، همۀ نسلها، پشت همان نسلی که عجیب و بیادب (به عبارتی «مغلوط») میدانستندشان (که مثلاً چرا رپ گوش میدهند و شجریان نه، و خود همین رپ هم موضوعی است که دربارهاش خواهیم گفت) درآمدهاند و از حق آنان دفاع میکنند. امیدی به قدرتهای دیگر دنیا ندارد اما همراهیشان را به دست آوردهاند. و مهمتر از همهچیز، آن است که رهبر ندارد؛ این یعنی همه چیزش همخوان است، هیچجا مرکزیتی به وجود نمیآورد و قدرت را دست یک مفهوم ازپیشتعیینشده (همان سنت موردبحث ما) نمیدهد. آزادیاش برای همه خواهد بود و قدرتش برای همه. «فردیت و تکثر» دارد (چیزی که انحصارطلبی سنت را میشکند) و در عین حال یکپارچگی. بیهویت هم نیست؛ گیسوبریدن را احیا میکند، که کاملاً با فمنیستی و ضدحجاب بودنش متناسب است و ریشه در همین فرهنگ دارد. به آداب کردی اهمیت میدهد و شعارهای کردی را پخش میکند. عزاداری بختیاری را ارج مینهد.گاه درفش کاویانی برمیافرازد. میتوان گفت به دنبال رهایی از همۀ بندها بودن و در بند دیگری نیفتادن، و در عینحال بیچیز نبودن در این جنبش موج میزند.
تقارن اینها با «قرن جدید» برای من معنی میدهد، و گمانم گاه آن است که جریانی در هنر، به معنای واقعی، شکل بگیرد؛ نوگرا.
به هنر چه؟
مسلم است که هنر میتواند و باید با جریانات پیرامونش همراهی و حرکت کند، گاهی هم این همراهی به زنده ماندن هر دو کمک میکند.
در جنبش مهسا امینی هم این رابطه وجود داشته و دارد. حتی میتوان گفت باعث شد که شکاف میان هنر و مخاطب در بسیاری موارد از بین برود، و عیار برخی آثار و هنرمندان، اگرچه محبوب و شدیداً مشهور، معلوم شود. پرفورمنسهای مختلفی از سوی خود مردم و یا هنرمندان ناشناس اجرا شد (مثل بستن دست به ستون به یاد خدانور، یخ فروختن در خیابان به یاد کیان، قیچی کردن نمادین مو توسط بازیکن تیم فوتبال ساحلی، انداختن سرباز طنابی را دور گردن خود)؛ حوض خون، که شاید شاهکار هنری بینظیر این جنبش بود، از سوی مردم درک شد و همهجا شیوع پیدا کرد؛ هرچند اگر در موزه چنین چیزی میدیدند، ارتباطی برقرار نمیکردند. موسیقی پاپ رسمی و رایج بهدردنخور کشور سکوت پیش گرفت چون نمیتوانست نکتهای بگوید یا حرفی بهجز آن لاطائلات تکراری (که بین تمام خوانندگان و قطعات مشترک بود) بزند. عوضش مهدی یراحی که پیش از هم نشان دادهبود سطح موسیقایی و شعوری بالاتری دارد (با خواندن ترانهای مثل پارهسنگ یا موسیقی فیلم نفس که هر دو حرفی برای گفتن داشتند)، رو آمد و کارکرد خود را با خواندن چند قطعه نشان داد. در رپ، عیار امثال هیچکس و فدایی و توماج[۲] از سامان ویلسون و یاس و حصین و دیگران پیدا شد. رپکنهای دیگر، مثل خلسه و سیجل و آرتا و کوروش و کچیبیتز، لازم دیدند با جریان همراهی کنند تا حذف نشوند (البته برخی از این آثار، چه در رپ و چه در سبکهای دیگر، کیفیت نداشتند و فقط برای همراهی منتشر شدند، که این البته در حین شکلگیری اعتراضات خوب است.). شعار دادن و دیوارنویسی هم جزو هنرش است، که بحثی دیگر میطلبد. حالا که این هنر دارد خودش را میکشد رو، میتوان برایش راهی ساخت.
لزوم رسوخ این جریان در فکر و صورت هنر
حالا آیا شعر نیمایی یا غزل-قصیدۀ شفیعی کدکنی میتواند با آن همراهی کند؟ یا مثلاً تصنیفی که حمید متبسم میسازد چه ربطی دارد به آنی که در خیابان مستقیم در جنگ است؟ یا تار قمصری؟ اگر معتمدی و سالار عقیلی و علیرضا قربانی بخوانند کسی گوش میدهد؟ یا اصلاً میتوانند چیزی بخوانند؟ همینطور پاپخوانها؟ (که به خاطر یکسانی خستهکنندۀ صدا و آهنگسازی و شعر همهشان بیشباهت به سنتی که گفتیم نیستند.)
اینها دیگر اثر ندارند. کار نمیکنند. چرا که در قالبی قرار دارند که بوی کهنگی میدهد. از دل یک سنت مستبد دیگر برآمده که با سنت حاکم بر جامعه همخوان است. اگر غزل بگوییم، که وزن دارد، گویی حجاب دارد؛ «حجابت کو؟» با «وزن ندارد؟» در ژرفا یکسان است. چرا؟ چون نماد «سنت» نباید خداینکرده به کناری رود. همینطور است اگر در دستگاهی و گوشههایش تصنیف بسازیم. نمیتواند با جنبش همراهی کند، چرا که خود جنبش علیه چیزی شبیه آن «دستگاه» و استبداد آن است، نمیخواهد در جای خاصی بگنجد. تا چه رسد به بازنواختن «از خون جوانان وطن» و «مرغ سحر».
از طرفی، این جنبش فکر میخواهد و آن دستگاههای کهنهتر دنبال بزک و زیباییاند. مثلاً این شعار:
توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد
به مادرم بگویید دیگر دختر ندارد
تا عمق وجود را لمس میکند. اما اگر به یک ادیب این را نشان بدهی، لابد میگوید به جای «دختر» «پسر» بگذارید؛ هم وزنش روان میشود، هم قافیهاش با «اثر» پُرتَر. راست هم میگوید، زیباتر میشود، دنبال همین هم هست. اما اگر زیباترش کنیم و، به عبارتی، لباس بهتر بپوشانیم، ویران میشود، تمام بار آن خالی میگردد و میافتد؛ اما خودش میخواهد «برهنه» باشد؛ یعنی خودش در میان بماند و حرفش را در لفافه نپیچد. ولی یک شعار کمترشنیدهشدۀ آنسری را اگر ببینیم:
به اسم آزادی زن
ضربه زدن به هممیهن
میتوانیم «میهن» را با «وطن» عوض کنیم که وزن بهتر شود، جای «زن» هم «تن» بگذاریم، قافیه قویتر است و بهکل هم پیام شعار تفاوتی نمیکند. چرا که دنبال چیزی نیست، فقط بازی بچهگانهای است. میتوان بزکش هم کرد یا لباس و گوشوارهاش را عوض کرد.
همگونی دیگر این سنتها در ادعای انعطافپذیری است. درست مانند حکم «حجاب محدودیت نیست؛ میتوان با آن ورزش کرد و سر کار رفت»، میگویند «ردیف که بسته نیست، هنوز جا دارد در آن آهنگسازی کنیم» (و تمام جایگشتهای ممکن از درجات گوشهها را با الگوهای ردیف زدهاند) یا «در وزن میتوان هر سخنی را به شعر درآورد، نیازی نیست شکسته شود» (بسیاری از ادیبان، بهخصوص به پیروی از شفیعی کدکنی، میگویند این نظام یعنی وزن و قافیه و صور خیال و بدیع خوب است و نمیتوان جایگزینی برایش پیدا کرد. به همین خاطر هم فرمالیسم کهنه را میپسندند و چیزی را جز آن به عنوان نقد نمیپذیرند. علتش آن است که اینگونه نقد کردن «عینی» است و با اتهام «ابهام» در نظرات دیگران آنها را رد میکند. اما هیچگاه به این توجه نمیکنند که چنین نظامی تا وقتی مطمئن و قابلتکیه است که در جهانبینی کلیِ دوران، توازن و تقارن همچنان ارزش باشد. با تغییر نظام و پارادایم فکری، نظام هنری کهنهتر دیگر ارزش مطلق ندارد. در نتیجه، اصرار بر آن و حذف دیگری چیزی جز تمامیتخواهی و دیکتاتوری نخواهد بود). بعضی هم میگویند «گشت ارشاد را بردارید»، که پنداری میگویند «خوب، نیمایی بگو»، اما این در واقع حاصل ترس سنت است و از هر تغییر بنیادیای جلوگیری میکند.
ذات نظام حاکم در هر دو، هنر و سیاست، یکیست و باید فرسودگی هر دو اعلام شود. نمیگویم باید نابود شود، هرگز. ولی باید بگوییم «مرده، حالا بیایید نگاهش کنید». جایش در موزهاست، برای پژوهش و برای دیدن گذشته و حفظ تنوع هویتها و فرهنگها. در واقع، بریدن از سنت، بهکل، راه حل نیست، قطعاً لازم است که هنر از ریشههای مختلف تغذیه کند تا بیچیز نباشد. اما برای شروع یک جا باید از این سنت رد شد، چرا که نمیتواند دیگر در خیابان قدم بزند، زندگی را/هنر را دست بگیرد و نگذارد چیزی از سلطهاش خارج شود. باید متوجه باشد که شکسته و استخوانش پوسیدهاست و فقط در خاطر فرزندانش یاد مبهمی از او مانده (البته شاید بعضی بخواهند آن یاد را عزیز بدارند). این را، این جنبش، این نسل، دارد تذکر میدهد و این خوب است. باید به همهجا رسوخ کند و نگذارد هیچ سنتی، در حالی که نفسش قطع شده، تکیهزدهبرعصایش سرپا بماند و به حکومتش ادامه دهد (و حالا موریانهها دارند عصا را میخورند).
مشروطه و انقلاب ۵۷، که بوی تجدد و «انقلاب» میدادند، نتوانستند از پس این کار برآیند. به خاطر ذاتشان:
مشروطه میگوید شاه باشد، ولی با اختیار کمتر (قطعاً دستاوردهای مشروطه و رویای همراهش چنین کوچک نیست، من ظاهر قضیه را با ظاهر هنرش مقایسه میکنم). یعنی حضور شاه، سایۀ خدا، هنوز مطرح میماند و حس میشود، ولی میشود روی حرفش هم حرف زد. این «پادشاهیِ مشروط» میشود عیناً نیما، که میگوید وزن و قافیه باشد ولی با اقتدار کمتر، گشادگشاد میگیریم قوانین را (فرج سرکوهی هم در مقالهای با عنوان «بحران شعر تکسیستمی در عصر دموکراسی»، که همین عنوان هم بسیار به موضوع گفتار حاضر مربوط میشود، میگوید شیوۀ شعر نیمایی حاصل مدرن شدنِ ناقص جامعه است (شمارۀ ۱۰۴ آدینه)). و البته بر خود نیما وقتی از اصول وزن پا فراتر میگذارد خرده میگیرند، یا وقتی که زبانش دچار «ضعف تألیف» میشود. و سهراب را، وقتی منطق تصویرش با استعارۀ قدیم نمیخواند، متهم به بیدقتی میکنند. و چه کسی از همه برجستهتر میشود؟ اخوان ثالثی که قرابتش بیش از همه به سنت و فنون گذشته است و همو نیما را با سنت توجیه میکند و برایش جایگاهی میتراشد تا ادبا قبولش کنند. شاملو هم جایی باز میکند برای خودش، چون در کنار بیهقی و خواجه عبدالله انصاری قابل پذیرش است؛ یعنی درست است که وزن ندارد، ولی میتوانیم با نمونههای اعلای کهن مقایسهاش کنیم و اجازه بدهیم زنده بماند، و همین هم از سر لطف بزرگان بوده[۳] (این به هیچوجه نظر نگارنده نیست، بلکه برداشتی است از جامعۀ هنری از بیرون). خود شاملو هم تبدیل به «سنت» دیگری میشود که شعر سپید باید اینچنین باشد و تقلید از او شایسته است.
انقلاب ۵۷ هم رسماً سنت دیگری را به جای سنت قبلی مینشاند، سخت عبوستر و قلدرتر (با رنگ استدلالی در اول که بتشکن است، ولی شعار «خمینی بتشکن/ بت شدهای خود شکن» اوضاع را بازمیگوید)؛ شاید به خاطر همین است که کسی مثل براهنی انتظار داشت دیگر قصیدهای سروده نشود، اما این انقلاب به اصطلاح «درونی» نشد و قالبهای سنتی قویتر از قبل به زندگی شیخانۀ خود ادامه دادند، چون رهبر از شاه خدا را نمایندهتر است و حالا نوآوری اصلاً چه معنی دارد؟
اما حالا جریان کنونی قیام ۱۴۰۱ میتواند از هر گونه سنتی گذر کند و فردیت داشته باشد، چنانکه در شعار اصلی آن، زن زندگی آزادی، به دنبال حق زیستنی است که همیشه با گرفتن آزادی فردیاش از او سلب شده بود.
به غیر از «گذر از سنت»، «بیپردگی» را هم میتوان به هنر این جنبش توصیه کرد (دستکم تا زمان تداومش به صورت اعتراض و انقلاب در خیابان). فاصلۀ هنر با واقعیت کم شده؛ این که «یخ چیدهبودند دور جسد کیان» خودش هنر است، بی هیچ پردهای. همین میتواند پرفورمنسی با یخ را در پی بیاورد (مثل «یخ فروش» خراسان یا اثر رامین اعتمادی بزرگ، یعنی ایران یخزدۀ خونی، که یخی سرخرنگ به شکل نقشۀ ایران را در دست گرفت تا کامل آب شود). حرفهای عادی مردم تبدیل میشود به ترانۀ برای (از شروین، که تا کنون میتوان گفت موفقترین ترانه بوده). یا ناگهان «رنگینکمان» اعتراضی میشود، خودبهخود. این، به گمان من، استعاره و نماد نیست، یکی شدن است. لالایی خواندن مادران، موبریدن، طناب دار، همه بیفاصله به هنر راه پیدا میکنند. از این نظر میگویم استعاره ندارد که ما را فقط یاد چیزی نمیاندازد و خودش در جریان حاضر است. خودش عنصری شده در خیابان. با آدمها دارد قدم میزند. مثل شعری که در ابتدای این گفتار آمد. هرچند سرایندهاش احتمالاً شاعریِ حرفهای را تجربه نکرده، ولی تجربۀ زندگیاش مستقیم به شعر میدود و در محیط مخاطبش ظاهر میشود. پس درگیر استعاره و نماد نیست. برعکسِ نماد «شب و روز» و «کابوس» و «زمستان» که تاویل میشود به چیزی. این نمادها پردهای میاندازند بین مخاطب و زندگی. همین پرده و لفافه میتواند فقط مایۀ حس تکراریای مثل غم شود و لذت ادبیای که میدهد، همان کشف استعاره و کنایه است که در سنت میپسندیدند. اینها واقعی نیستند. و نیاز است که واقعیت توی صورت ما بخورد تا حرکت کنیم، نه که به تعقل واداشته شویم. این همان «برهنگی»ست که دربارۀ شعار گفتم (شبیه است به نظر براهنی در مقدمۀ ظل الله که میگوید نیازی نیست این جهنمی را که ظلم شاهنشاهی برایمان درست کرده با تشبیه به آتش نشان بدهیم، بلکه خودش جهنمی پر آتش است و توصیفش کفایت میکند) و به آشتی با تنانگی زن در این جریان هم حتماً مربوط است. البته به معنی این نیست که هنرمند برای اثرش هیچ زحمتی لازم ندارد و هر چه تولید کند خوب است، بلکه باید ارتباطی عمیق شکل بگیرد بین اثر و شرایط بیرونی.
صراحت مفهوم، و البته فرم، در رپ و راک از هرجای دیگری نافذتر است. لحن رپ همان است که این نسل دارد با آن سخن میگوید، صریح و سریع؛ و آن «سنت»، پس از سالها طرد کردنش، دیگر آن را نمیفهمد. یک رپکن میتواند بگوید «کوکتلا میرن تو هواکشای زرهی» (از اینیکی هم واسه، هیچکس)، اما خوانندۀ پاپ نهایتاً میگوید شب است و همهجا را خون گرفته و خستهام و اینها؛ و همان سنت هم با او همدلی میکند. نه که بد باشد، حین باقیماندن اعتراضها در خیابان، آن کارایی را ندارد. بازنواختن تصنیفهای قدیمی که هیچ! چطور ممکن است «از خون جوانان وطن لاله دمیده» یا «مرغ سحر ناله سر کن» بتواند حال امروز ما را بیان کند؟ تا کی میتوان به آن سنگر مطمئن «زیبا» و «دلنشین» پناه برد، پس از چندین واقعه و فاجعه؟ این رکود و تکان نخوردن هم در جامعه و هم در هنر نمود دارد. آنطور که در هر شرایطی «شور» میزنیم (وقتی خوشحال نیستیم، کسی را از دست دادهایم، معشوقمان ما را ترک کرده، یا اصلاً حسی نداریم و از سر کار برمیگردیم و ساز میزنیم) دیگر جواب نمیدهد، با همان نمیتوان حال جدید را بیان کرد. وگرنه جایمان همان موزه است (این بحث که موسیقی سنتی نیازمند تحول است اصلاً تازه نیست؛ مثلاً دو مصاحبه با حسین علیزاده و فرهاد فخرالدینی در مجلۀ آدینه، شمارههای ۳۹ و ۱۰۴، با عنوان «موسیقی سنتی دیگر جوابگوی عصر ما نیست» چاپ شده؛ یا در همان مجله، شمارۀ ۷۷، مقالۀ «موسیقی سنتی؛ گام زدن مدام در بنبست». حرف اصلی همهشان هم این است که موسیقی سنتی جوابگوی نیازهای امروز نیست و باید تغییراتی در آن رخ دهد. تحولات و آثار مهمی هم در «موسیقی معاصر» ایران شکل گرفته و آهنگسازان زیادی ظهور کردهاند، اما باز هم نه بهعنوان یک جریان گسترده؛ این بحث را به جای دیگری موکول میکنیم).
این شاید از طرفی با مفهوم «شعر متعهد» و بحث تقابل «شعر اجتماعی» و «هنر برای هنر» اشتباه گرفته شود. من این دو را در مقابل یکدیگر قرار نمیدهم، یک نفر میخواهد عاشقانه بگوید یا اصلاً «محضاً برای فرم»؛ میگویم باید زندگیاش اثری در اثرش به جا بگذارد. به قول نیما عطرکار روشن «زن، زندگی، آزادی» یک تمرین روزانه است، همهجا باید نفوذ کند. اگر کسی میخواهد صورتگرا باشد هم باید به صورت شعرش طوری فکر کند که دارد زندگی میکند، نه که بر اساس سیستم دستگاهی (یا حتی هارمونی و کنترپوان غربی) آهنگ بسازد و زیباییشناسی وزن شعرش همان باشد که همیشه بوده (یا سیستم نقاشی و فیلمسازی و همۀ اینها). بلکه باید دگرگون شود، «انقلاب» باید او را دگرگون کند. مهمترینِ این دگرگونیها فردیت خالق اثر و مخلوق اوست (به خاطر همین، فقط زیرِسنّتزدن کافی نیست، باید راه جدید ساخت). از همین انقلاب است که کچیبیتز، خوانندهای که از عیاشی (نه به معنای بد، بلکه ژانرش) میخوانْد، حالا در قطعۀ دیوارهای سنگی از زبان یک زندانی اعدامشده، شعر فکرشده و درخشانی میسازد. آری، هنرمند حالا باید زندگی خود را برهنه نشان بدهد، نه که لباس معمول تنش کند. نباید تن به استبداد هیچ سنتی بدهد؛ چنان که این «انقلاب» نمیخواهد (انقلاب نه صرفاً به معنای سیاسیاش، که به معنای فرهنگی و فکری).
دخل مقدر دیگر این است که «پس باید هنرمان از فهم عامه فاصله بگیرد؟»؛ نه، نباید. یک سر این طیف «حوض خون» قرار دارد و یک سر دیگر رپ. حوض خون را عامه در حال عادی درنمییافتند و برایشان جالب نبود، رپ را خواصِ مدعیْ پست و ناهنجار میدانستند. اما الآن فاصلۀ این دو سر ناچیز است؛ بندِ ترجیعی که شاپور در مرگ بر کل نظام میخواند شعار جماعت میشود، و دانشآموزان درهای کلاسها را با الهام از حوض خون خونی میکنند. آن آگاهیِ ناگهاندمیدهشده در روح جامعه چنین بستری را فراهم میکند، همان چیزی که فردیت را میپذیرد و باز خودخواه هم نیست.
احتمالاً این ایدهها در دو جا میتواند بروز درخشانتری پیدا کند: یکی داستان و دیگر نقاشی. اینها میتوانند فاصلۀ کمتری داشتهباشند با جنبش جاری و مخاطب را زودتر با عمق دریافت خالق اثر و نگاهش مواجه کنند. از طرفی هم شعر و موسیقی میتوانند دست روی نقاط مشخصی بگذارند، اما رمان میتواند همهچیز را در خود جای دهد. (اتفاقاً، هر دوی اینها در ایران، به اندازۀ شعر و موسیقی پذیرفته نشدند و جریانهای همهگیر نداشتند. میدانم که رمانها و نقاشیهای شاهکاری داشتهایم، ولی به نظرم میرسد در خون مردم جاری نشدهاند آنگونه که شعر تا دیانای ما نفوذ کرده. شاید حالا فرصتی باشد برای جان گرفتن این دو، و نزدیکترشدن نفسهاشان به جامعه امیدوارم کسانی که بیشتر از من از نقاشی و داستان و هنرهای دیگر سردرمیآورند در این باره سخنی بگویند و بنویسند).
به هر روی، هم احتمال این که صدای این گفتار، به طور گسترده، شنیده شود کم است، هم شاید آنقدرها پخته نباشد که کسی اصلاً آن را جدی بگیرد و به توصیههایش (که البته مدام سعی کردم اندرزی نباشد) گوش بدهد. ولی گمان میکنم باید حرف زد، دیگر زمانی برای سکون و رکود نمانده، که اگر جریانی پیدا نشود، رفتهرفته، بیم مردگی خواهد بود.♦
[۱] . سایه حتماً شعر خوب دارد، ولی اتفاقاً آن شعرهای خوبش به مقبولیت و شهرتش نیفزوده. غزلهای محبوب او چیزی جز تکرار فنون شعری گذشتگان نیست.
[۲]. بخش مهمی از محبوبیت توماج به خاطر فعالیت اجتماعی اوست نه هنرش. اما به هر حال به نظر میرسد او از قطعۀ سوراخموش (که از نظر فنی میتوان ضعیفش دانست، چرا که فقط حرف زدن ریتمیک است) تا فال پیشرفت چشمگیری هم از نظر هنری داشته.
[۳] . جدا از مواردی که گفتهشد، فروغ و رویایی و براهنی قابلبحث هستند و به نوگرایی نزدیکتر، مخصوصاً فروغ بابت زن بودنش، و رویایی بابت «حجم»، اما اینجا به آنها نمیپردازیم.
این متن را به اشتراک بگذارید: